سرم بهشانهی تو
شانهی انگشتانت به انبوه گیسوانم
مثل مهتاب در سیاهیِ شب
پیالهی نافم سرمست از لبانت
ستارهام درخشان از بیفاصلهگی
ستون گداخته را دل میبرند
بهمهمانیِ حلقهها در مِه
با وقار، نازم را میکشی
به پروانهی غرور مردانهگی
رنگینکمان لای رانهایم
تر میشود
دلتنگیِ غنچه به قدکشیدن ساقه
برای بوسه بر نمِ لبههایم
در انتظار شادیِ لذتی
که
حافظهی هیچ فانتزی نلرزد
در ادامهی آن اتفاق زیبا
عشق در نوک پستانهایم
بههوای تو، آرام آرام جان میگیرد
غنچههای بهار زنانهگیم
شکوفه میزنند
رنگ صدایم را
چشمانم را
نگاه کن
دو دیوانه
سینه به سینه پُر شدهاند
از خیس شدن،
آرام رفتن
دیر آمدن
آرمیدنِ میهمان
بهگرمائی
که آغوشگرفتن و فشردن را
معنایِ تازه میکند بتو
که
چگونه آبیاریِ باران
بروی شکوفهها، غنچه
عاشقِ دوست داشتن است
غنچه شکوفه میزند
بهار میخواهی؟
بیا
ب،،یا
در چشمبهم زدنی
باران تمام زندهگیِ آن دو را
خیس کردهبود
رهگذر
댓글