top of page
Didare To

Updated: Aug 22, 2023

پوپولیسم بجای دموکراسی



نویسنده

، نیما قاسمی ،

به نظر شما فاشیسم، شاخ و دم دارد!؟

یک غول بیابانی بد ترکیب و بد بوست!؟

دور از جان آدمی‌زاده است!؟

یا واقعیت این است که خود «ما»، با تلقی‌های اشتباه از مناسبات قدرت، و به ویژه با مطلق کردن یک «چیز»

عملاً جاده‌صاف‌کن آن می‌شویم!؟

این «چیز» می‌تواند یک شخصیت حقوقی مذهبی باشد،

یا خود واژه‌ی کلی و مبهم «مردم» باشد،

می‌تواند «مظلومیت توده» باشد

یا «خداوند تبارک و تعالی» باشد.

به همین علت از این واژه‌ی دم‌دستیِ «چیز» استفاده کردم

چون فقط کافی‌ست یک «چیز» را - هر چه که هست - به عنوان منشاء نهایی قدرت و مشروعیت معرفی کنید،

تا دست‌کم به لحاظ تئوریک، به فاشیسم خوشامد گفته باشید.

این «چیز»، همان است که بعدها باعث لکنت می‌شود؛

مانند «چیز چیز» گفتن‌های آقای میرحسین موسوی در مناظرات انتخاباتی

که اگر عمیق تحلیل کنیم محصول مطلقه کردن اختیارات شخص اول بود

که خودش در آن (مستقیم یا غیرمستقیم) سهم داشت.

اما اشتباه است که فکر کنیم فقط ایشان و یاران خط امامی‌اش، یک چیز در جیب داشتند

که بعدها بلای جان شهروند و از جمله خودشان شد.

بسیاری از تفسیرهایی که از عمل سیاسی مصدق می‌کنند،

در حقیقت دفاع از فاشیسم است!

نشان به این نشان که همین «چیز» خطرناک، تحت عنوان «حاکمیت مطلق مردم»،

از جملات مصدق بیرون کشیده می‌شود و به عنوان دلیلی بر حقانیت عمل سیاسی او مطرح می‌شود.


آقای محمد ایروانی، نویسنده‌ی متن خواندنی زیر، چنین کرده است!

اگر یک جمله می‌نوشتم که ایشان از پس این مقاله‌ی شکیل با ارجاعات کافی به متون موجه،

از فاشیسم دفاع کرده است،

حتماً هم ایشان و هم موافقان مقاله‌ی ایشان

و هم هواداران آقای مصدق را ناراحت می‌کردم.

بنابراین ناچارم حداقل یکی دو پاراگراف بنویسم که این جملات منقول از مصدق

(در متن مقاله)

که به عنوان دلیل بزرگیِ مصدق آورده شده است،

حقیقتاً خطرناک‌ترین اظهاراتی‌ست که یک سیاستمدار می‌تواند بر زبان جاری کند:


《... باید به یاد داشته باشیم که قوانین برای مردم درست شده اند، نه مردم برای قوانین.

ملت حق دارد نظرش را بیان کند و اگر بخواهد،

قوانین‌اش را تغییر دهد. در یک کشور دمکراتیک ملت حاکم مطلق است》


تا آنجا که من می‌دانم در دموکراتیک‌ترین نظام‌های سیاسی حال حاضر دنیا هم،

ملت حاکم مطلق نیست.

همان‌طور که نویسنده‌ی محترم در ابتدای مقاله اظهار می‌کند،

برای قانون‌گذاران و نظریه‌پردازان سیاسی،

تحدید قدرت افسارگسیخته‌ی توده‌ی مردم

حتی بیش‌تر از تأسیس سازوکار «نظارت قدرت مستقر بر خودش»، مطمح نظر و دغدغه بوده است.

ایشان با نقل جملاتی از هانا آرنت،

که به درستی می‌گوید منشأ قدرت، جمع، و گروه است نه فرد،

می‌خواهد نتیجه بگیرد که اقدامات آقای دکتر مصدق،

در انحلال نهادهای مدرن مانند مجلس، و درخواست‌های فراقانونی وی برای کنترل بر ارتش،

و از همه مهم‌تر، کشاندن جنگ قدرت به خیابان و (سوء)استفاده از قدرت توده‌های مردم،

نه فقط نقطه‌ی ضعف ایشان،

بل‌که از قضا نقطه‌ی درخشان کارنامه‌ی سیاسی ایشان است!

نویسنده اشاره‌ی گذرایی می‌کند

که مصدق در دوران فعالیت خودش، استانداردهای واحدی برای عمل سیاسی نداشته است.

مثال نویسنده این است

که مصدق زمانی با حق رأی مردم بی‌سواد مخالف بود.

اما پس از قیام سی تیر، تمامی طبقات مردم را به خیابان دعوت می‌کرد

و به ویژه - مانند حزب توده - طبقات فرودست و محروم را مخاطب قرار می‌داد.

استانداردهای دوگانه در رفتار آقای مصدق به همین یکی محدود نیست

(مثلا شاید جالب باشد که بدانید نمایندگان مجلس شورای ملی،

دو بار برای ملی کردن صنایع نفتی امضا جمع کردند تا آن را به طرحی الزام‌آور برای دولت‌های وقت تبدیل کنند

و هر دو بار آقای مصدق از امضاء خودداری کرده بود!

ایشان تنها زمانی این طرح را امضا کرد،

که کنشگران عمده

(که آن‌ها را امروز به عنوان رهبران جبهه‌ی ملی می‌شناسیم)

مصدق را به عنوان رهبر انتخاب کردند! )


https://t.me/nimaghaasemi/637


به همین جهت است که نوشته‌ی فعلی را می‌توان یکی از انبوه نوشته‌هایی دانست

که قصد اسطوره‌سازی از آقای مصدق دارند

از راه بی‌اعتنایی به تناقضاتی که در کارنامه‌ی سیاسی ایشان است

و در حقیقت، با نادیده گرفتن ضرورت تفسیر آن مقطع از تاریخ

(و البته هر مقطع دیگری)

برمبنای رقابت میان گروه‌ها و احزاب سیاسی داخلی با هم.

بدون توجه به این‌که مواضع رجال آن دوره را در وهله‌ی اول باید واکنشی به گروه‌های رقیب در داخل دانست،

هر تفسیری از جبهه‌ی ملی در دام افسانه‌سازی و حماسه‌سرایی خواهد افتاد.

اتفاقی که عملاً افتاده است.


قدرت از یک سو در قالب قانون، و نهادهای مستقر، متجلی و تثبیت می‌شود

و از سوی دیگر، ریشه در خود مردم و گروه‌های اجتماعی دارد.

یعنی از سویی، متبلور است و شخصیت حقوقی پیدا می‌کند،

از سویی هم نامتعین و نامتبلور است و در خواست سیاسی توده‌های مردم ریشه دارد.

سیاست‌ورزی رمانتیک که متأسفانه میان ما شایع است و نقش زیادی در محبوبیت آقای مصدق دارد،

مایل است با برجسته کردن وجه نامتعین قدرت،

و اصیل گرفتن آن، نهادهای مستقر را بیش‌تر مزاحم و حتی زائد جا بزند.

با همین تأکید یک‌سویه بر وجهی از قدرت است که نویسنده نتایج عجیب و جالبی می‌گیرد

مانند این‌که قدرت شاه،

از زور و اجبار سرچشمه گرفته بود

اما قدرت نهاد نخست‌وزیری به ریاست آقای مصدق، «دموکراتیک بود».

می‌توان پرسید که آیا غیر از این است که اعتبار سلطنت و نهاد پادشاهی در آن مقطع،

ریشه در قانون اساسی مستقر داشت که به نوبه‌ی خود از اعتراضات مردمی دو سه دهه‌ی پیش برامده بود!؟

در واقع اعتبار و مشروعیت، نخست‌وزیری هم مستند و موئید به تأیید همان قانونی بود

که پادشاهی را با اختیارات کم و بیش مشخصی به عنوان شخص اول سیستم معرفی می‌کرد.

غیرانتخابی بودن مقام پادشاهی، البته یک واقعیت است و نویسنده در بهترین حالت،

غیرانتخابی بودن را مدنظر دارد.

اما او غیرانتخابی بودن را معادل با تجسم زور و عدم مشروعیت می‌گیرد که آشکارا مغلطه است.

و از سوی دیگر، دعوت مصدق از توده‌های مردم برای حضور بی‌واسطه در خیابان‌ها

(و در واقع دور زدن تمامی سازوکارهایی که قانون مستقر تعیین کرده بود)

را کنش دموکراتیکی قلمداد می‌کند که خود ذات مشروعیت است!

در تمامی متن، حتی یک بار هم از واژه‌ی «پوپولیسم» استفاده نشده است.

چون آنچه که نویسنده‌ی محترم با نقل‌های مکرری از آرنت و دیگر نظریه‌پردازان تقویت می‌کند،

به هیچ‌وجه،

ایده‌ی دموکراسی نیست!

بل‌که پوپولیسم افسارگسیخته‌ایست که درست اگر به‌بینیم،

چهار دهه است که به فاشیسم مذهبی انجامیده ست.

چون مردمی که آقای ایروانی و تمامی عناصر حزب توده،

(از جمله عمویی، جانشین کیانوری در حزب توده)

سرچشمه‌ی اصلی قدرت محسوب می‌کنند

و مایل‌اند امر قانونی را فرع بر اراده‌ی آن‌ها بگیرند، واقعاً چنین چیزی را اراده کرده بوده‌اند!

تا آنجا که من می‌فهمم همه‌جا میان دموکراسی و پوپولیسم تفاوت می‌گذارند.

اما این تفاوت اگرچه در هیچ نقطه‌ای از سیاره مهم نباشد،

در خاورمیانه بسیار حیاتی‌ست!

چرا که همه می‌دانیم که متأسفانه توده‌های مردم در خاورمیانه هنوز هوادار سازمان روحانیت،

و ایدئولوژی پیشامدرن آنند!


دولوز و گتاری در آنتی‌ادیپوس می‌نویسند

که ویلهلم رایش روانشناس به این علت بزرگ است که تلاش کرد توضیح دهد که رایش سوم،

محصول خواست واقعی مردم آلمان بود، نه نتیجه‌ی جهل یا نادانی سیاسی آن‌ها.

از منظری که دولوز و گتاری نگاه می‌کنند،

«تنها میل و امر اجتماعی وجود دارد و دیگر هیچ»،

در این معنا که امر اجتماعیِ عیان زیر آفتاب، قطعاً محصول میل اکثریت مردم است

و همه‌ی آن‌چه که به عنوان «واسطه»، ممکن است راهزن کاروان امیال مردمی باشد،

تنها نقش دست‌دوم در تقویم وضعیت دارد.

امروز چهار دهه است که شکی نداریم با یک وضعیت سرکوبگرانه مذهبی طرفیم

که حتی به بنیان‌گذاران خودش هم رحم نمی‌کند،

واقعاً چه بهانه‌ای داریم

که اعتراف نکنیم که سرراست‌ترین چیزی که موضوع خواست مردم ما قرار می‌گیرد،

بوی گند فاشیسم مذهبی دارد؟!

بازنگری تاریخ معاصر باید با نظر به این واقعیت انجام شود.

باید علاقه‌ی آقای مصدق به ارجاع مستقیم به توده‌های بی‌شکل مردم در خیابان را،

با نظر به واقعیات چهار دهه‌ی اخیر فهم کنیم.

چه میزان تجاهل می‌خواهد که همان قیام سی تیر را نه محصول عمل‌گری یک رهبر مذهبی،

به اسم کاشانی،

بل‌که ساده‌دلانه، محصول وطن‌پرستی و مردم‌دوستی متجلی در قامت مصدق بخوانیم؟

خیلی جالب است که اغلب کسانی که مانند نویسنده‌ی محترم این متن،

نهایت حسن‌ظن را به سیاست خیابانی خاورمیانه‌ای ابراز می‌کنند

و از بازخوانی داستان مصدق، از این منظرِ دیگر کهنه‌شده خسته نمی‌شوند،

خالی شدن همان خیابان‌ها را در روزهای پس از 25 مرداد،

به حساب مظلومیت مصدق می‌گذارند

و نه خطرناک بودن «چیزی» که مطلقه بودن اعتبارش را تبلیغ می‌کنند!

ایروانی، مقاله‌ی پرابهت خود را که سر و شکل یک مقاله‌ی آکادمیک به آن داده است،

درست زمانی که خواننده‌ی تیزبین انتظار دارد

تبیینی درخور برای خالی شدن ناگهانی خیابان‌ها بخواند،

با این جملات به پایان می‌برد:


《زمانی که شورِ این نیرو به سردی گرایید ؛

مردم خیابان‌ها را ترک گفتند

و این پایان تراژیک آرمان‌های مشروطه‌خواهانه بود.

در خیابان‌های خالی از مردمی که به مصدق قدرت بخشیده بودند،

اینک اوباش منزل گزید》


همیشه به این موضوع فکر کرده‌ام

که اگر چهل سال اخیر درس‌های خود را برای اهل مطالعه داشته باشد

این درس‌ها آن قدر بزرگ خواهد بود

که معنای بسیاری از اصطلاحات و هاله‌ی نورانیِ دور سر بسیاری از شخصیت‌ها را تحت‌تأثیر قرار دهد.

مورخانی که روایت‌شان از تاریخ معاصر مجوز نشر در جمهوری اسلامی گرفته است،

(به ویژه نظرم به آبراهامیان و کاتوزیان است)

بنیادی‌ترین بصیرت‌های سیاسی خود را پیش از 1357 و اغلب در همان دهه‌ی بیست و سی کسب کرده بودند

و اغلب، تا آنجا که می‌دانم،

روایت رسمی خود را پس از 1357 هرگز تغییر ندادند.

به همین جهت به جد معتقدم،

احتیاج به مورخانی داریم که تاریخ معاصر را با لحاظ درس‌های چهار دهه‌ی اخیر دوباره بازنویسی کنند.

آیا ممکن است آنچه که از دهه‌ی بیست و سی و چهل می‌دانیم

پس از تجربه‌ی چهل ساله‌ی اخیر حکومت روحانیت، بدون تغییر باقی بماند!؟

من فکر می‌کنم اگر یک مورخ با خود و مخاطبانش صادق باشد،

پاسخ این سوال یک نه‌ی موکد است!

اگر روزی (مثلاً) با آقای دکتر کاتوزیان روبه‌رو شوم حتماً این سوال را از او خواهم پرسید

و با توجه به شناختی که از رفتار آقامنشانه

(جنتلمن‌مأبانه‌)ی او دارم،

مطمئنم که پیش از پاسخ، مدتی سکوت خواهد کرد.

حتی اگر مدعی شود که چهل سال اخیر، واقعاً دیدگاه او را

از شاه و دربار و قانون اساسی سلطنت مشروطه و مصدق و نفت و سازمان روحانیت تغییر نداده باشد!


برای خود من که به طرز وسواس‌گونه‌ای با حوادث سیاسی بیست سال اخیر درگیری ذهنی پیدا کردم

و مانند بسیاری از هم‌نسلانم،

به عنوان یک مصدقی و ضدشاه بزرگ شدم، معنا و مفهوم تصویر مصدق به شدت تغییر کرده است.

عکس مصدق به ضمیمه‌ی شعری از شاملو هنوز روی دیوار اتاقم در قزوین است.

این عکس را هرگز پایین نیاورده‌ام. اما مصدق دیگر قهرمان سیاسی زندگی من نیست.

درست برعکس،

اجازه دهید بگویم که مصدق را امروز،

عصاره‌ی بسیاری از اشتباهات سیاسی می‌دانم که با تصویر او نسل به نسل منتقل می‌شود

و خیلی بیش‌تر از خود آن مرحوم عمر کرده است.

ما با مصدق و روایت آشنا و «رسمی» حیات سیاسی او، یاد می‌گیریم

و حتی مسلم می‌انگاریم که یک کراواتی تحصیل‌کرده می‌تواند محبوب توده‌های مردم باشد

و در این مورد نیازی به یک روحانی ورِ دست خود ندارد!

تا مدت‌ها پس از مصدق و ائتلاف سیاسی استراتژیک او با کاشانی، زوج‌های سیاسی متعددی

با الگو گرفتن از این ائتلاف تشکیل شده است که زوج بازرگان - طالقانی فقط مشهورترین آن‌هاست.

ما فکر می‌کنیم آرمان نهضت مشروطه، نه صرفاً قانون‌مند کردن رفتار شخص اول کشور،

بل‌که اصلاً سمبولیک کردن و تشریفاتی کردن آن بوده است!

ما با مصدق یاد می‌گیریم که علت عقب‌ماندگی کشورمان،

ظلم کشورهای مقتدر دنیا از جمله بخصوص آمریکا و انگلیس است

و کمتر انبوهی از مسائل و معضلاتی که بومی جامعه‌ی ما و فرهنگ ما، و در یک کلام کاستی‌های خودِ ماست.

ما با داستان مصدق یاد می‌گیریم که مشکل اصلی ما،

نه عقب افتادن از معیارهای توسعه

(در معنای سابقاً اروپایی و اکنون جهانیِ کلمه،)

بل‌که نبود دموکراسی بوده است

و نبود دموکراسی هم، نه محصول فرهنگ و مناسبات سنتی داخل خود جامعه،

بل‌که محصول عمل مستبدانه‌ی یک نفر آدم به اسم محمدرضا شاه پهلوی بوده است!

و سرانجام، ما با مصدق یاد می‌گیریم

که نیروی عظیم ارتجاع را جدی نگیریم

و برای جلوگیری از رفتار خانمان‌برانداز ارتجاع،

به یک ارتش پرورش‌یافته‌ی مترقی فکر نکنیم.

بل‌که چنین ارتشی را یک خطر و عامل استبداد بدانیم.

درست همان طور كه مصدق و يارانش مُهره‌ی ارزش‌مندی مانند رزم آرا را

نه يك فرصت، بل‌كه تهديد قلمداد كردند و حتي به حذف خشن او از صحنه‌ی سياست ايران راضي شدند.

با مصدق، سمپاتی با سازمان روحانیت، شیک و روشنفکرانه شد

و ضدیت با شاه و سوءتعبیر از قانون اساسی مشروطه،

شرط روشنفکری.


من فکر می‌کنم نه فقط چهار دهه‌ی اخیر،

بل‌که حتی مطالعه‌ی بی‌غرض و بی‌پیش‌فرض خودِ دهه‌ی بیست و سی هم نشان می‌دهد

که تمامی این مطالب یک سوءتفاهم کشنده و مخرب است

که دقیقاً به آنچه امروز می‌بینیم منتهی شده است.

در مستند سی و هفت روز در مورد دولت مستعجل بختیار،

صدای بختیار شنیده می‌شود که مستأصل می‌پرسد

با وجود خروج شاه از کشور، آزادی زندانیان سیاسی، و انحلال ساواک،

مردم خشمگین چرا به منزل برنمی‌گردند و چرا هنوز نام خمینی را فریاد می‌زنند!؟

او به عنوان عضوی از جبهه‌ی ملی که زیر عکس مصدق می‌نشست،

نمی‌توانست باور کند که افسون تصویر مصدق، بر توده‌های مردم مسلمان کارگر نیست؛

بل‌که در اقلیتی تحصیل‌کرده اما به لحاظ سیاسی اخته کارگر است

که نخواستند و هنوز نمی‌خواهند باور کنند که شاه و دربار و ارتشش، یگانه دوست واقعی آن‌ها

در برابر همین توده و سازمان روحانیت بوده است.

نکته‌ی بسیار قابل تأمل این است

که خودِ مصدق سرانجام به اشتباه خود پی برد و در چرخشی نهایی به سمت شاه و دربار،

از سقوط زودهنگام آن رژیم مترقی جلوگیری کرد.

اما علاقه‌مندان و هوادارانش، هرگز تفسیری واقع‌بینانه از داستان مصدق ارائه ندادند

و درس‌های جبهه‌ی ملی را نیاموختند.

بختیار وقتی به شاه توصیه می‌کرد که از کشور خارج شود،

صمیمانه انتظار داشت نظامی که میراث طبقه‌ی اشراف اواخر عصر قاجار بود،

در اواخر دهه‌ی پنجاه میلادی نزد مردم طبقه‌ی متوسط و متوسط به پایین هم هوادار داشته باشد.

او ندانست که با توصیه به خروج آن آخرین اشرافی، نه فقط خود و یارانش در جبهه‌ی ملی،

بل‌که کل آن سیستم اداری- سیاسی را در برابر توده‌ی خشمگین تنها می‌گذارد.

سیستمی که بدیلی برای جمهوری، سدی در برابر آن، و تضمینی برای تداوم آرمان‌های نهضت مشروطه بود.

من تصویر مصدق را از دیوار اتاق منزلم پایین نیاورده‌ام

اما نه به این دلیل که مصدق هنوز قهرمان سیاسی من است.

هر بار که به این تصویر نگاه می‌کنم با خود می‌اندیشم

که تا چه حد فقط یک تصویر می‌تواند مجرای انتقال این همه غلط سیاسی در طی نسل‌ها باشد.

و عجیب این‌که، نه سرنوشت تراژیک خود مصدق، نه بختیار و نه تعداد بسیاری دیگر از کنشگران ملی دیگر

که میراث‌دار این اغلاطند، هیچ‌کدام تأثیری در دیدگاه سیاسی «ما» نمی‌گذارد

و ما را به تجدید نظر و بازخوانی تاریخ سیاسی معاصر، سوق نمی‌دهد.

مصدق، دشمن دوست خود بود.

درست همان‌طور که ما دوست دشمن خود هستیم!

ما با مصدق، به گیج‌ها و سردرگم‌های سیاسی تبدیل شدیم که یک بازی برده را پاک باختیم.

¤

روشنفکر مشروطه‌ی ما پیشنهاد می‌کرد: امپریالیسم افسانه نیست! استثمار واقعیت دارد!

اما راه رشد و توسعه هم در فحاشی کردن و دور زدن قوانین آن‌ها

(بخوانید کلک دولت مصدق در چاپ اسکناس بی‌پشتوانه برای دور زدن تحریم) نیست!

کما این‌که در فوتبال، جدل کردن با داور و تلاش برای تٔاثیرگذاری بر کسی که درست یا غلط، بحق یا نابحق،

تنها تصمیم‌گیر نهایی‌ست، راه حل هوشمندانه‌ای برای بردن نیست.

( رعایت قواعد بازی برنده و بازنده را تعیین می کند )

مرحوم فروغی در مقاله‌ی «تاثیر شاه در تربیت ایرانی»، یادآوری می‌کند

که ترکیه هم خطرناک است!

و بریتانیای کبیر را به عنوان «استعمار پیر»، دائم تخطئه کردن و یا فحش دادن راه چاره نیست!...

راه چاره این است که قوانین رشد و برنده شدن را خوب بشناسیم،

و توانایی خود را با مایه گذاشتن از همیت و جدیت خود نشان دهیم،

نه سفسطه کردن با داور، یا گلاویز شدن با کدخدای ده!...

همین نکته را یک دهه بعد از مرگ فروغی، رزم‌آرا گفت،

و ملت شهید‌پرور، از چپ رادیکال گرفته تا اسلام‌گرای مرتجع اش،

اکیدا اعتقاد داشت که جوابش گلوله است!

گلوله زدند و کشتند. چون غیور بودند!...

اما من فکر می‌کنم واضح است که نبردند!...

¤

عقل سلیم سیاسی

May 27, 2022 by

نیما قاسمی

سال‌ها گذشته از زمانی که به عنوان یک پهلوی‌ستیز و یک «مصدقی» تربیت سیاسی یافتم.

از آن سال‌ها که با دختر عمویم بداخلاقی کردم فقط به خاطر این‌که با تحسین

به عکس‌های پرجلال و جبروت خاندان پهلوی نگاه می‌کرد

و از آن زمان‌که تصویر بزرگی از مصدق (همراه با شعری از شاملو) را از یک کتابفروش مشهور در قزوین گرفتم

و بر دیوار اتاقم نصب کردم.

در دو دهه‌ی اخیر با دو چشمم چیزهایی دیدم و با تمامی گوشت و پوستم ایّامی را تجربه کردم

که باعث شد به همه‌ی آنچه از تاریخ معاصر در کتاب‌ها خوانده بودم شک کنم!

هنوز هم فکر می‌کنم می‌توان به نحو موجهی به شاه ایراد گرفت

که چرا پس از سال ۳۲ فضا را بست و یا

(اگر از این کار چاره‌ای نبود) چرا زودتر و به تدریج به باز کردن فضا اقدام نکرد

تا کار به انفجار پس از سال ۵۶ نرسد.

اما اکنون جامع‌تر نگاه می‌کنم و «وجه دراماتیک» روایت مسلط از تاریخ معاصر فریبم نمی‌دهد.

حتی می‌توانم خودم را جای آن «دیو»ی بگذارم که در جریان برآمدن نهضت ملی شدن صنعت نفت،

سن‌اش حتی از من کمتر بود:

تقریبا هیچ‌کدام از رجل مترقی کشور و بنا به اذعان خودشان وفادار به آرمان‌های انقلاب مشروطه٬

هیچ خط مرزی در صف‌کشی‌های سیاسی نداشتند!

آنها بارها و بارها برای یک سازمان تروریستی مخوف (به نام «فداییان اسلام») کف زدند

و با یک آخوند مشکوک به نام کاشانی ائتلاف کردند.

گاهی در کنار حزبی قرار گرفتند که بنا به اساسنامه‌اش حافظ منافع شوروی در ایران بود

و زیر افسون یک مفهوم انتزاعی به نام «خلق جهان» علیه منافع این ملت می‌جنگید!

صحنه‌ای که پس از ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ دیده می‌شود حقیقتاً نمایش تمام‌عیاری

از ناعقلانیت سیاسی پدران و مادران ماست.

صحنه‌ای آشفته از رفتارهای غیرمسئولانه و دیوانه‌واری

که فقط نمونه‌اش در یک کشور توسعه‌نیافته دیده می‌شود

که مردم‌اش در عالم اسطوره و قصه زندگی می‌کنند

و الفبای حرفه‌ی پیچیده و دشواری به نام سیاست را نمی‌شناسند.

اقتدار رضاشاه و انسجام دستگاه‌اش پرده‌ای ضخیم کشیده بود بر این ناپخته‌گی و نادانی سیاسی ما،

و به مجرد این‌که این پرده برافتاد،

به گواه تاریخ تقریبا هر چیزی ممکن بود و در مطبخ روزگار تقریباً هر آشی برای ما پخته!

شاه جوان با دیدن چنین صحنه‌ای وحشت کرده و گریخته بود!

درست همان‌طور که امروز خیل عظیمی از زنان و مردان جوان،

از دیوانه‌گی نهادینه‌شده‌ی جامعه‌ی امروز ایرانی به سمت غرب می‌گریزند.

این‌که در فرهنگ سیاسی امروز ما، تمامی کاسه‌کوزه‌ها بر سر یک نفر «دیو» می‌شکند

خود نشانه‌ی روشنی‌ نیست دال بر تداوم نابخردی سیاسی ما؟!

و هنوز زمینه نامهیاست برای آنچه که یک چشم‌انداز سیاسی مسئولانه و محققانه می‌توان‌اش نامید.

نسل کسانی مانند خلیل ملکی و محمدعلی فروغی که تجسم عقل سلیم سیاسی بودند

چنان از ریشه کنده شده که گویی هرگز میان ما وجود خارجی نداشته است!

و اگر تمامی ادبیات و عرفان هزارساله‌ی ما درست خلاف «عقل سلیم» است

(که هست)

چرا باید لحظه‌ای شک کنیم که تاریخ سیاسی ما هم محصول فقدان حاد همین عقل سلیم است!؟

من به آنچه که نوشته‌اند اعتماد زیادی ندارم چون به چشمانم اعتماد می‌کنم!

و اگر به چشمان خود اعتماد داشته باشیم،

دیدن خط مستمر دیوانه‌گی سیاسی در صد سال اخیر دشوار نیست.

جنونی که گویا همچون روحی پریشان و خبیث نابود نمی‌شود!

بل‌که از جسمی به جسمی و از نسلی به نسلی دیگر منتقل می‌شود.

هر خطای فاحشی با وجود این‌که تبعاتش به روشنی مقابل چشم ماست،

امروز وارث و متولی دارد حتی جنگ‌طلبی ایدئولوژیک حزب توده با آمریکا...

حتی خوش‌بینی به عملکرد «مترقی» و «دموکرات» روحانیت!...

حتی کف زدن برای تروریسم مذهبی!...

و این‌ها همه علیرغم گواهی چشم!...


https://t.me/nimaghaasemi/633


پایان مطلب نیما قاسمی

□□□□

«صورت جلسه مذاكرات مجلس شوراي ملي 1329/4/6"

مذاكرات نمايندگان اقليت مجلس به رهبري پيشوا مصدق نقل شده است

دكتر مصدق: (خطاب به رزم آرا نخست وزیر قانونیِ مملکت) من خودم شما را مي‌كشم.

عبدالقدیر آزاد: خيانت كردند٬ خائن‌ها هفت‌تير مي‌خواهند٬ گلوله مي‌خواهند

. دكتر مصدق:... (با عصبانيت) اگر شما نظامي هستيد من از شما نظامی‌ترم٬ می‌كشم٬ همين‌جا شما را مي‌كشم

.چهار روز بعد رزم آرا ترور می‌شود

سخنان آقاي عبدالقدیر آزاد بعداز كشته شدن رزم‌آرا كه مغرورانه از موفقيت خود و هم كيشانش

در صدور فتواي قتل از تريبون مجلس به خود باليده است٬

در روزنامه اطلاعات سه شنبه بيست و پنجم تيرماه 1330 منعكس شده است

《آقايان مي‌دانند روزي كه رزم‌آرا وارد مجلس شد آنقدر تخته‌هاي جلويمان را زديم تا شكست》

《 ما فتوای قتل سياسی‌ی رزم‌آرا را داديم》

بعداز قتل رزم‌آرا ترتيب «قانوني» آزادیِ قاتل از سوي اكثريت مجلس طرفدار دولت پيشوا تحت عنوان

ماده ی واحده به تصويب ميرسد

روزنامه اطلاعات به تاريخ پنجشنبه شانزدهم مردادماه 1331 خبر

و تفضيلات اين اقدام باورنكردني و عبرت آموز جبهه‌ملی و ماده واحده ی مربوطه را ثبت كرده است

《 ماده واحده- چون جنايت حاجي علي رزم‌آرا و حمايت او از اجانب بر ملت ايران ثابت است

بر فرض اين‌كه قاتل او استاد خليل طهماسبي باشد از نظر ملت بي‌گناه و تبرئه مي‌شود》

قنات آبادي٬ كريمي٬ حسيبي٬ شايگان٬ جلالي٬ انپجي٬ بقايي٬ زهري٬ ملكي٬ زيرك‌زاده٬

دكتر ملكي٬ دكتر فلسفي٬ ناظرزاده٬ پارسا٬ اقبال‌

وكيل‌پور و 14 امضاي ديگر.

هنوزهم براي اين سئول كه در يك مملكت «مشروطه» غير از دادگاه صالحه٬

جرم افراد چگونه بر «ملت» ثابت ميشود٬؟

جوابي در نزد طرفداران جبهه‌‌ی ملی يافت نمي‌شود.


نواب صفوي در جريان بازجويي در مورد نقش مصدق در قتل رزم‌آرا ميگويد

رأي و تجويز كردن آقاي كاشاني و آقاي مصدق‌السلطنه علني و صريح بود

نسبت به اين كه تيمسار سپهبد رزم‌آرا را بايستي از بين برد او دست [نشانده] انگليس‌هاست.


نه محمدمصدق و نه ديگر رهبران جبهه ملي دلايلي براي اثبات اتهام جاسوسي عليه رزم‌آرا ارئه نمي‌كنند.

حتي وقتي مصدق بعداز بيست هشت مرداد

در مقابل بازجوي پرونده‌اش شانس جديدي براي ارائه اينگونه اسناد بدست مي‌آورد٬

جز طرح يك اختلاف نظر سياسي اتهام وابستگي رزم‌آرا را بعنوان ادعا هم مطرح نمي‌كند.

با توجه به اين‌كه در فاصله قتل رزم‌آرا تا كودتا٬

مصدق و جبهه ملي در موقعيت اكثريت مجلس شوراي ملي و نخست وزير و هيئت وزيران قرار گرفته بودند

از هرگونه امكان دست‌يابي به اسناد جاسوسي رزم‌آرا برخوردار بوده

و در چنين صورتي در بازجويي يا دوران تبعيد خود در احمد‌آباد

مي‌توانست براي ثبت در تاريخ اين موضوع را روشن كند.

وي در بازجویي خود كه شامل مواجهه‌ی او با نواب صفوي هم بوده٬

هيچ نوع سندي ولو ضعيف٬

دائر بر جاسوس بودن رزم‌آرا ارائه نمي‌كند

و تنها دليلي كه براي مخالفت خود با رزم‌آرا ارائه ميدهد٬

ماهيتي كاملا سياسي دارد.



فراز و فرود جبهۀ ملی

از مجله ئ قلم یآران


قتل رزم‌آرا ننگی بر دامن جبهۀ ملی؟ !

در روز ۱۶ اسفند ۱۳۳۰، رزم آرا به دست یکی از هواداران فدائیان اسلام به قتل رسید.

آیت‌‌الله کاشانی و برخی دیگر از نمایندگان مجلس و شخصیت‌‌های مخالف،

از این ترور جانبداری کرده بودند و قاتل را قهرمان و میهن‌‌پرست خواندند.

یک سال پس از آغاز زمامداری مصدق، در اقدامی شرم آور، مجلس به آزادی قاتل رزم آرا رأی داد

و قاتل، خلیل طهماسبی، در حضور رسانه‌‌های گروهی مورد تفقد کاشانی قرار گرفت،

مصدق قاتل رزم آرا را به حضور پذیرفت.


سوابق قضایی، به وضوح توطئه برای ترور رزم آرا با مشارکت

رهبران جبهه ملی، کاشانی و فدائیان اسلام به رهبری نواب-صفوی را تأیید،

و کوشش دولت مصدق برای سرپوش گذاشتن بر آن را، بر َملا می‌‌کند.

شهادت زعمای فداییان و پرونده‌‌های قضایی که پس از دستگیری رهبران فداییان اسلام در سال 1354 تشکیل شد،

حاکی از این است که در زمستان سال 1330، دو جلسه بحث بین نمایندگان جبهه ملی و رهبری فدائیان اسلام،

پیرامون حذف رزم آرا در منزل یک بازرگان آهن در بازار، حاج محمود آقایی، برگزار شد.

شرکت‌‌کنندگان از جبهه ملی عبارت بودند از

مکی، بقایی، حائری زاده، نریمان، فاطمی و عبدالقدیر آزاد.

مصدق، شخصاً در این جلسات شرکت نکرد اما دو نفر از شرکت‌‌کنندگان با اشاره به بستری بودن او ادعا کردند،

از سوی وی نمایندگی دارند.

در واقع سوابق مجلس نشان می‌‌دهد که مصدق از اوایل دی ماه سال 1950 در مرخصی استعلاجی دراز مدت بود.

بده بستان به زبان ساده برای کمک به جبهه ملی برای احراز قدرت سیاسی با از بین بردن رزم آرا بود

که در عوض تعهد می‌‌کرد پس از رسیدن به هدف، قوانین شرع را به موقع اجراء بگذارد.




Recent Posts

See All

Comments


bottom of page