آتشین داغیی تنم را هدیهی دلبرانم خواهم کرد
در عالم خیال با واژهها بازی میکنم ، که زیبائی ، کم پیدا میشود
و اگر نباشد بهیچ قیمتی نمیتوان آن را ایجاد کرد .
زیبائیِ چهرهی مهسا تندیس فرا هوسها و فراشهوانیتهای من است . در چهرهی او خاطرات همآغوشیها با فانتزیهایم درهم میآمیزد . امید وارم امشب لحظهها بر مدار دل من بچرخند . بی مقدمه و بدون دخالت اراده ، مقایسهای از صفحهی ذهنام عبور کرد . مقایسهی تمایل درونیام بین و مهسا خسرو . جواباش همراه با شادمانی و فرهیختهگی، بیصدا چنین بود
بین این دو معشوق ، اولی و دومی ویا تفکیک
( مرد و زن ) قابل تصور نیست . صمیمانه عاشق همسان هر دو ام . با تکرار اسم هر کدام قلبم یکسان میتپد . جانم ، تنم ، قلبم را بی تردید هر لحظه میتوانم دلخواسته در اختیار هر دو بگذارم . (هر لبی که بر لبم رسید یک ستاره نطفه بست در شبم که می نشست روی رود یادگارها پس چرا ستاره آرزو کنم؟) آنچهکه مایهی نشاط من بود این که ، گیتی ، زندهگی مهسا و خسرو را با زندهگیِ من عاشقانه درآمیخته بود . من سرشت لطیف و شهوانی این دو را از بختیاری تجربههای زیستی تنانهی خود میدانم . من احساس شادی میکردم از اینکه توان ستایش آزادهگی مهسا را داشتم . او واقعا محبوب من است . او یک الههی واقعی عشق است. احساس غرور میکنم که عاشق مهسا هستم . و دلدادهگی خسرو به معشوقام مهسا ، یکی از تمنامندیهای شادمانیِ قلب من است . عشق را شعلهای میبینم که اندیشه را دگرگون میکند
و انحصار، خودخواهی، حسد و حس مالکیت به انسان و متعلق شدن به انسان دیگر. ….
را در آتش شور همآغوشی عاشقانه میگدازد . بگمان من در بستر عشق ، تفکر انسان، راه نوئی را کشف میکند . مهسا با آرامش فرشته وار در آغوشام آرمیده بود با سکوتاش از نگفتهها حرف میزد . با برق نگاه و لبخند عاشقانهاش من را بی حرکت و ثابت نگه میداشت . یک لطافت شهوت انگیز درنگاه شفاف مهسا موج میزد
که زیبائیِ عشقبازی شب را منعکس میکرد . پس از صدای تلفن مهسا که از دفترش سئوالی در مورد پروندهای مطرح شد ، با هم بلند شدیم . سراغ کامپیوترهایمان رفتیم و مشغول شدیم . اما امروز فضای کار ام متفاوت است . از همه چیز طعم عشق میچشم، همه چیز از تازهگی و تحریککنندهگیِ ملایمی حکایت میکند . حتی در ذرّههای نور خورشید از پشت پنجره هوس موج میزند . ساعاتی که کار میکردیم حتی چند دقیقه پشت سرهم نتوانسم چشم از نگاهها، دستها و حرکات مهسا بردارم . زنگ در بصدا در آمد و مهسا پیشدستی کرده و رفت در را باز کرد . دسته گلی که دیروز برای آرایش اطاق مخصوص عشقبازی شبمان سفارش داده بود ، آورده بودند . گلها را با دقت و ظرافت عاشقانهی خودش انتخاب کرده بود .
علاوه بر زیبائی مورد علاقهی من و خسرو ،
چند شاخهی معطر نیز در بوکت بود که سمبل عطر مورد علاقهی خسرو بود . خسرو چنان شیفتهی آن عطر هست که با هر بار شنیدناش مانند نخستین بار فریفتهی آن شده ،
اختیار از کف می دهد . مهسا بایک طنازی مخصوص با دسته گل از مقابل من رد شد . لبخند شیرینی صورت مهسا را روشن کرده بود . گفت 《 قبل از آمدن خسرو دلم میخواهد اطاق را آرایش دهیم 》
تک تک واژههای این جمله سرشار از علاقهمندی عاشقانهی او بود . بیدرنگ آراستن اطاق را با گلها و شمعها، هنرمندانه با ذوق و شوق بیدریغ شروع کرد . مهسا با جذبههای شاداباش بستر عشقبازیمان را کمی پهنتر از همیشه و خواستنیتر از همیشه
با برگ گلها می آراست . من مشتاق دلباختهگی مهسا بودم که در لحظه به لحظهی تزئین بستر عشقبازی، جاری میشد . اطاق نمای کامل اروتیسم و سکس بود. بیشتر افتخارم از اشتیاق گل آرائیهای او بود
که در انتظار تحریک و لذت آفرینی به معشوق دیگر ام خسرو بود . دلانگیزی پیچ و خمهای اندام الهه وار مهسا با حرکات دلنشین تاب مقاومتام را گرفت . در واقع از صبح دلم برای هوسبازی معشوقانهاش تنگ شده بود. بازوانم را دور گردنش حلقه زدم و با لبهای سوزانم از ته دل بوسیدم و سوزش لبهایم برای مهسا هوسهای دیگری را برانگیخت .
عشوه گرانه دستهایش را دور کمرم پیچید . بسیار نزدیک بگوشم نجوا کرد . 《 بیا بهبینم چه میخواهی عزیزم ،،،،؟ 》 خیلی خیلی نزدیکتر که پردهی گوشاش را نوازش دهم ، زمزمه کردم . 《 تو محبوبترین معشوق رویائیی جهان من هستی، بلکه فراتر ، دلبندم 》 آرام بطرف کاناپه حرکت کردیم،
بطول کاناپه نشست ، من وسط پاهایش ، روی سینهاش دراز کشیدم ، طوری که صورتم وسط پستانهایش
بوی تناش را تنفس میکردم . دگمهی پیراهناش را باز کردم ، وسط پستانهای عریانش را وحشیانه ، محکم بوسیدم . سینهی مهسا زبانه میکشید . با صدای آهستهی حشری ، همزمان که موهایم را درآغوشاش بو میکرد ، گفت
《 نرگس دیوانهی من ، تو ایزد بانوی تن منی ، من هزاران بار ترا بوئیدم ، مانند نفس در جانم و تنم جاری کردم . من تجسم ایدهآل رویاهایم را درسرشت تو میبینم . تو شبانه روز در درونیترین نقطهی جانم همراه تپیدنهای قلب من هستی . تو در همآغوشی با من ، بجائی میروی که واژههای من نمیتوانند تو را ببرند . زیبائی فرم لبها و تپهی ونوس تو ، تیزی نوک کلیتوریسات الهامبخش خلاقیتهای
همیشهگی سکس من ، با تو ست .》 آفتاب ملایم بعداز ظهر از پشت پنجره میتابید،
اشتیاق همآغوشی در قلبم مانند عطر در اعماق گلها ، موج میزد . محو تماشای زیبائیِ الههوار مهسا در آغوشاش و مست از شراب بوسههایاش بودم . به نظرم آمد که در مورد بستر جشن شبانه ، یک قسمت مهم و جذابی را به مهسا یادآوری کنم . اینکه خسرو از چه حرکات و ازچگونه حرفهایی حشریتر میشود . وقتی مطرح کردم مهسا بسیار مشتاقانه استقبال کرد که
《 زود باش بگو بگو ، چرا من فراموش کردم که بپرسم ؟ 》
شروع کرد رو سینهاش با موهای من بازی کردن ، با لحنی هوسانگیز همیشهگیام
که مهسا را آرامش قبل از طوفان دیوانهگیاش بود گفتم
《 لخت شدن آرام در بستر، برای خسرو خیلی انگیزاننده است مخصوصا اگر کمی ایندست آندست بکنی
که شورتات را خودش در بیاورد و جنس شورت برخلاف متریال کتان ، ابریشم باشد که قطرههای ، ونوسات، را جذب نکند ،
برعکس خیس شده و اشتیاق لای رانهایت را نشان دهد . اما عریانیِ خواستهها ، ذهن ، فانتزی و عریانی درون ،
خسرو را بیشتر دیوانه میکند مخصوصا گفتن از تغییر حالات و خواستنها با زبان کاملا
بیتکلف و خودمانی ( دقیقا همانطور که با من حرف میزنی وبیارادهی من، من را بهاوج میرسانی) کلیدواژهی اوج اوست .》
برای اولین بار به مهسا گفتم ،
《 هر وقت بخواهم که خسرو هنگام سکس از خود بیخود شده خودش را صد درصد تسلیم من کند ،
قسمتی از فانتزیهایم با ترا بازگو میکنم . مثلا دیشب فرم ،ونوس تو و تیزی نوک پستانهایت را چنان مشتاقانه با آب و تاب توصیف میکردم که خودم هم دهانام آب افتاد و بی اراده لب هایم را مکیدم . در کوتاهترین فاصله شیارم خیس خیس شد
و خسرو وقتی شورتام را در میآورد، شدت حشری شدنم را از خیسی شورتام و ،شکافام فهمید . مهسا ، خسرو را واقعا آنجا برده بودم که میخواستم . هوس گوش کردن خسرو به طنین تعریف فانتزی و گفتنام از تو،
لحظه به لحظه شدت تمنای من را به ستون خوش تراش هیکل خسرو
بیشتر و بیشتر میکرد و خسرو را دیوانه و دیوانه تر . چنان از خود بیخود و در اختیار من قرار گرفتهبود
که حتی لحظهی ارگاسم و فوران اسپرماش نیز بدلخواه من شد .
بعضی وقتها همزمان باهم به اوج میرسیم،
فوارهی شهد تناش را در آب عسل ارگاسمام شنا میدهم . بعضی اوقات اما ارگاسم پیدرپیام را تا اوج دیوانهگی ادامه میدهم
و در آرامش فرود ،کُسام، مشغول تماشای شقی و سنگینی کیر او می شوم . آنچهکه آرامش لذت فرود را برای من در آغوش تو اشتیاق آمیزتر میکند،
این است که نگاهم را از کلیتوریس و لبهای ،کُس، تو نمیگیرم ،
همانطور دیشب دلم میخواست تا دقایق بیشمار کیر خسرو را تماشا کنم ،
که ظرافت و زیبائیِ سحرانگیزی در بلندی و سفتی و استواریاش داشت . یکی ازهمان سکسهای ایدهآل را داشتیم و تصویرخیال تو تمام زمان با ما بود . خسرو هیچ عجلهای نمی کرد،
گو اینکه ساقهی گداختهاش تنها برای شفافیت چشمان من شق و سنگین شده بود . قلبم از آرزوی اینکه برای تماشای زیبائی و شکوه اوج خسرو ، تو را هم در آغوشام و کنارم داشتم، لبریز بود. در چنین لحظههائی ، عاشق شدت و فوران حیرت آور اسپرم خسرو ام ،
قدرت پرتاباش چنان قویست که هر جا دلم بخواهد،
صورتم ، پستانهایم، دور ناف خودش و حتی روی تخم هایش می پاشد
و منم که از ته کیر اش می گیرم و باراناش را هدایت میکنم . 》
برق نگاه مهسا عمیقتر و عمیقتر،شفافتر و شفافتر میشد
و تمنای هوسهایش را نشان میداد که چگونه در خاطرهی فرازبانی دیشب ،
من را همراهی میکند و گاهی حتی من را به پستانهایاش میفشرد تا طعم بعضی از لحظهها ،، آان،، ها را در جانم ماندگار، نگهدارم . بیاراده حملهوار، خم شد ولبهایام را در حلقهی لباناش چنان گرفت و بوسید
که خیسیی نفسهایاش را روی گونههایم احساس کردم ، گفت
《 مطمئن باش زبان من همان قدر که در لیسزدن تحریک کننده و هوسانگیز است ،
در سخن گفتن هنگام سکس نیز بی پروا ، آتش افروزی میکند ،
تو که این را بهتر از همه میدانی . برای خسرو اگر تا امروز شنیدنی بود ، برای تو که همیشه دیدنی است . صدای من و حرفهایم وقتی از طعم ،کُسات تعریف میکنم چه التهاب دلنشینی به اندامات می ریزد ،
همان التهاب ولرزش را به خسرو هم خواهم داد . علاوه بر آن ، حرفهایی را که در فانتزی هایم بی صدا با تو میزنم خسرو آنها را برای کامجوئی
با صدای آمیخته با سکس من خواهد شنید . آتشین داغیِ تنم را چنآن هدیهی دلبرانم خواهم کرد که هرگز فراموششان نخواهد شد. نرگس ، امشب برآنم كه عشق بورزم 》 صدای در و قدمهای خسرو ما را از دنیای خیال به لحظهی اکنونمان بازگرداند. ما از قید انتظار آزاد شدیم . هر دو دلداده مثل بچهها خودمان را به آغوش خسرو انداختیم . حرارت وشادی هدیههای شب را در سینهی خسرو احساس کردم . من مانند پرندهی تازه پر گرفته ، هوس پرواز در جانم موج میزد . خسرو ، من و مهسا را زیر بازواناش در آغوش گرفت. ما مثل گلهای نیلوفر دور کمر خسرو پیچیده ، طنین قلباش را با تمام وجود میشنیدیم. گفتگوی بدن هایمان سخن عشق بود . خسرو رفت تا لباس بیرونیاش را با لباس راحت و مناسب عوض کند . ما در این فاصلهی کوتاه ، میز را که آماده بود آمادهترکردیم و ما هم لباس دلخواهمان را پوشیدیم . فضای اطاق مخصوصا میز با دو شیشه شراب دلخواه و لیوانهای زیبا ، پر از هوسهای بی توقف ما بود . خسرو وقتی برگشت مثل این بود که لحظهئ وارد شدن به خانه ، از صحبتهای ما آخرین جملهی مهسارا شنیده بود
که با آن لِبخند صمیمانه آمد و رو صندلی کنار من نشست. مهسا فضای خانه را برای من و خسرو در اوج اغواگری و انگیزش آماده کرده بود . روپوش توری سیاهی بتن داشت ؛ رنگ سیاهی که از هر رنگ دیگری بدن سفیداش را بیشتر شهوانیتر نشان میداد . با حرکات موزون و با برجستهگی و امواج انحنای باسن خوش فرم و نمایانیِ پستانهایاش با یک سینه بند و
شورت بسیار سکسی برنگ مناسب روپوش طوریاش
که فراز تپهی ونوساش و شیار لبهای ، ناز ، اش همچنین هوشبرانهتر ،
من و خسرو را محو همسانی و زیبائی اندام خود میکرد. مهسا ، بی آن که برهنه باشد ، حس برهنهگی اندام زیبای خود را در سراسر فضا میپراکند . برجستهگیی نوک پستان هایش شدت تشنهگی مهسا را به همآغوشی و آتشفشان یک ارگاسم پیاپی ، نشان میداد . تماشای اندام الههوار مهسا ،عطر سحر کنندهی گلها ؛ پخش موزیک آرامبخش با تصاویر اروتیک از تلویزیون
همزمان با آمادهسازی میز، گاهگاهی به سوی من میآمد
و میبوسید که سوز هوسام را حس کند وروشنی شادمانی دروناش را در آسمان جسم من نیز بتاباند . همهی حسهای شناختهشده و ناشناختهی فرازبانی من و خسرو در حالت ارضاء شدن ، در فضای خانه مو ج میزدند.
لمس و مزهی لبهای مهسا ، من و خسرو را تا اوج اغوا وشهوت پرواز میداد. وقتی من لبهایام را در حلقهی لبهایش قرار میدادم ؛
گرما و هوس لبهای او ، بخش تازهای را در وجودم درخشانتر میکردند . هنگامیکه خسرو را مئبوسید
مانند بسیار تشنهای بود که به آب رسیده و عطش در لباناش هیچ فرو نمینشست ،
و من شَفافتر به یک نقطهی شگفتانگیز دیگری ، در درونم آگاه میشدم . این دو حس متفاوت پنجرهای به زیبائی شناسی من باز میکرد . آرزو میکردم کاش مهسا در این عصر بهاری قلب من وخسرو را به نقاشی
یا به شعر تبدیل کند
که سخاوتمندیِ ؛؛ گیتی ؛؛ در گسترش بینائیِ زیبا شناسان قرار بگیرد
تا شيفتهگان زیبائی هورا بکشند و صدایشان را به همهی جهان برسانند ؛
که زندگی را بدون شورعشق نمیخواهند. مهسا قبل از اینکه بنشیند چهرهی منرا وسط پستانهایش گرفت وبهزیبائی یک الهه فشار داد
و درگوشی ، تمنامندانه گفت
《 میخواهم امشب فضای سکسمان را تو پر کنی.》
و احساساش مانند جویباری در قلب من جاری شد . لحظههای ما را شهوت هدایت میکرد هنگامی که مهسا دعوت به سر میز را انجام داد . لیوانهای شرابمان را تننازانه و با اشتیاق سرو کرد
، دور میز ، صندلی خسرو را وسط خودمان انتخاب کردیم
و ما طرف چپ و راست او نثستیم. خسرو بازواناش را در دو طرف ، به شانههای من و مهسا حلقه زد وگفت ، 《 بیشتر آز همیشه دوستتان دارم و امید وارم همسوی خوبی برایتان باشم . میخواهم همراه با اولین لیوآن شرابمان اندکی صحبت کنم ،
بگمانم اگر احساس امروزم را برای شما بازگو کنم خودم نیز بهتر خواهمفهمید . توان لحظهها ، به چگونهگیِ نگرش ما به آنها، بستهگی دارد .》 اولین لیوان مانرا به سلامتی مهسا خوردیم که نزدیکترین امروز من و خسرو بود . خسرو ادامه داد 《 امروز یک آغاز تازهای است و زندهگی من در اوج شدتاش به نمایش گذاشته میشود ،
من در فراسوی رویاهای خود سیر میکنم . من از روزیکه شور ، شوق و مهر شما را بهمدیگر دیدم، هرگز باهم بودن با شما عزیزانم را کنار نگذاشتهام . میخواهم چیز مهمی را که سر میز صبحانه ، درون خودم دیدار کردم با شما در میان بگذارم . سر میز صبحانه با صدای مهسا،
آوائی در درونم شکل گرفت که احساس کردم مدتها یگانه آرزویام شنیدن آن بود . آن نغمهای بود که هرگز در رویا هم نشنیده بودم . بخشی از من که شاید شهامت رخنه در آن را تا امروز نداشتم ،
با قدرت عشق نرگس ، امروز آن را بارور و تجربه میکنم . رشد من در بستر همسوئیی تازهی امروز با شما ،
کشف آن بخش مهربانتر درون من هست . لطافت واقعیت این تجربه در جان من زنده خواهدماند،
و من آن بخش وجودم را همواره با اشتیاق ، دیدار خواهم کرد ،
و با این اشتیاق روزها و شبهای من بسوی کمال، دگرگون خواهند شد . میدانم که عشقورزی ، با شیوهی نوین در انتظار من است. من سعادت مهرورزی به شما را با بهترین بخشهای وجودم خواهمداشت . آسمان امشب با یک نزدیکیِ نوینی آئینهی فانتزیها ، آرزوها ؛ تمنامندیها و نیازهای من خواهدشد. من امروز را مبداء بقیه زندگی خود میبینم و خود را در دستان شما میگذارم . فرایند این گام شاید کاستیهائی در همسوئیِ من با شما داشتهباشد
اما با این دگرگونی و رهائیِ بزرگ ، بسیار چیز ها، نو خواهندشد . تمنای من امشب تسلیم شدن دلخواسته به شما و زیستن این تجربه است . اطمینان دارم در این تسلیم ، آزادهگی و زیبائیهای تنانهی مهسا را کشف خواهمکرد
و لذتدهی و لذتستانی آن زیبائی ها مانند جویباری به تشنهگی ما
هر سه جاری خواهد شد . زیبائیهائی که شاید حتی از فانتزیهای نرگس پنهان ماندهاند . بگمان من تن مهسا مانند شکوفائی گلبرگها ، خود را بمن خواهد گشود .》 مهسا لیواناش را بلند کرد و سلامتی دوم لیوانها را به قدردانی از این لحظه آرزو کرد
همهگی لیوان ها را بهمدیگر زدیم
و در تلاقی پر از هوس نگاههایمان نوش جان کردیم . مهسا گفت 《 من خودم را تسلیم شاعرانهگی درونم کردهام ،
یک لطافت شعرگونه ، منرا به سمتی که میخواهد هدایت میکند. دوست داشتن را آموختهام،
بیشتر از همیشه دوستتان دارم. آنچه خسرو از عنوان شیوهی نوین یاد میکند،
برای من منظر نو و اغواگری عشقی است که آزاد از انحصار است
و عاشق و معشوق میتوانند،
،دو ،، یا،،سه ،، نفر یا بیشتر،، سخاوتمندانه ، دادههای عشق را باهم تقسیم کنند . من از زمانیکه معنای تازهی عشق را در قلبم جای دادهام
هر روز استعداد ِلذتدهی و لذتستانیام افزونترمیشود . با دادن لذت به هرکدام از عاشقانم لحظههایم با ترانههای تازهتری پر میشوند . لذتستانی از معشوقانام تمنای قسمت مهمی از کیهان وجودم را شفافتر میکند
چون تسلیم کردن خودم را به معشوقام دوست دارم. . من در وجود معشوقانام دنبال کمبود خود نمیگردم که کامل شوم. من دنبال نیمهی گمشدهی خود در معشوق نیستم . من در وجود معشوق محو نمیشوم که به وحدت با او برسم ،
بلکه تفاوتها برایام با حفظ استقلال شخصی خودم حیرتانگیزاند . شورعشق و کامجوئیِ من ، در روبرو شدن با تفاوتها ارضاء میشوند . ما در فضای عشقی پرواز میکنیم که بیکرانه است
و شادبودن و شادکردن مهمترین و بهترین اتفاق برای ماست. همه چیز زیباست چون از شناختن و تجربهی تازهگیها هراس ندارم
و دلدادهگانام را در بستر عشقبازی درک میکنم . عشق برای من با ،، تمنامندی ،، شروع میشود،
من تمنای شور ، هوس ، سکس و عشق را فریاد میزنم . بر خلاف بسیارانی که برایشان ،، اول کلمه بود ،، برای من اول ،، تمنامندی ،، بود
با تولد اولام ، در آغوش مادر،
که مهر و آغوش او را طلب میکردم. طنین آوای این ،، تمنا ،، را از معشوقان خود ، با وسعت میل خود ، بجان میخرم
وقتی میگویند ،، بگذاردوستت داشتهباشیم ،، تندادن به خواست عاشق یا معشوق خود ، بهائیاست که به تمنامندیِ خود میپردازم . التهاب این تمنا و تندادن به تمنای عشق دیگر ، همیشه در آغوش دلبران ،
به جان دلدادهگان جاریست . ما در مسیر زمان به نقطهای رسیدهایم که ترنم ایدهآل خود را در ضربان قلب برگزیدهگان مان میشنویم . تن من مثل گلبرگهای فصل گرما ، برای رنگین کمان تو و نرگس همیشه گشوده است . خسرو جان پر حرفی کردم،
طعم دهان نرگس را میدانم غذا باب میلاش بود
امیدوارم لذتاش برای تو هم خاطرهی زیبائی داشتهباشد 》 من شیشهی دیگر شراب را باز کردم
خسرو و مهسا با کمال اشتیاق لیوانهای خالیشان را دم دست من قرار دادند
که بتوانم راحت تر پر کنم. مستانه درانتظار شگفتانگیزیِ غروب و ترانههای شب ، لحظههارا بیصدا میشمردیم،
من غرق در وجد و سرور شب، احساس بیوزنی میکردم . پس از سرو شراب ، گفتم. 《من هنگامیکه با هر کدام از شما هستم گذر زمان را فراموش میکنم،
این طرح نو که امروز مئاندازیم حاصل هوسها و عشق من با دو دردانهام ،
در درازای پنج بهار است . باهم سخن گفتیم و باهم اندیشیدیم و با همآغوشیهایمان این بهاران را پشت سر گذاشتیم . چکیدهی شبانه روزهایمان امشب سر دومین میز شام فراموشنشدنی به واژه تبدیل میشود . در گذر این سالها رشد کردم، از خلاقیت عشق شما بسیار آموختم . گوئی همهی شبانه روز پنج سال من، آبستن چنین لحظهای بود . تصویرعشقبازی مثلث ما ایدهآل فانتزیهای من بود
و امشب همانند شعلهای قلبم را در برگرفته و اسرار درونم را دروجودم فاش میکند . اطمینان دارم بدون عشق هر کدام از شما دلبرانام ، یک ستاره در آسمان درون من کم بود . امروز برای نوآوریهای عشق تواناترام . همچنان بدریافت هزاران پرده از احساس، هوس و خواهشهای تنانهی دلدادهگانام ، تمنامندتر ام . من امروز شکوفائی لحظههای زندگی را در خرسندی عاشقانام میبینم
که سرخوشی دوست داشتن و دوست داشته شدن را ، در آزادی عشق تنفس میکنند . امروز جانم، تنم و قلبم در همآهنگیِ کامل، در آغاز فصل نوینی از دفتر زندگی هستند . گوئی نخستین شامگاهی است که از رایحهی تن مهسا ، احساس سرمستی میکنم . ستارهها را با یک احساس نو و شاعرانهتری تماشا خواهمکرد،
احساسیکه رشد میکند و متعالی میشود و مرا در آغوش میگیرد
و من سرمست از شیفتهگی و شور شیدائی ام . افتخار میکنم از خوددوستیام که با پذیرش راه و روشی نو در عشقبازی ، به پختهگی خود رسیدهام . باید اعتراف کنم که شرارههای زرین هوس نه تنها لای رانهای من
بلکه از آنجائیکه تن مهسا را میشناسم، در تمام فضای اندام مهسا نیز پراکندهاست
هر دو میخواهیم خسرو مارا در پیچ و تاب تناش بگیرد
و جاودانهگیِ لحظههای اوج لذتهای تن و احساساش را با ما پیوند بزند. واقعا جانوتنمان تا اوج قلهیلذت ، همراهیِ تنکامهگیِ خسرو را میخواهد . من دراشتیاق ستایش خسرو از دلربائی مهسا و لذتستانی مهسا از خسرو هستم ،
که زمان درازی را در این آرزو ، لحظه ها را شمردهام.》 نفسهایمان رنگ هوس گرفته بود گوئیکه من تمایلات دخترانهی مهسا را بیدار کردهباشم با افتخار لیواناش را بلند کرد . خسرو نیز در حالیکه شهوت از چشماناش میریخت لیواناش را برداشت . هردو نگاهشان را در تلاقی نگاه من قفل کردند
و مهسا یک سلامتی ( بسلامتی نرگس که پیوند من با خسرو شد ) داد و هرسه با تشنهگی لذتبخشی لیوانها را سر کشیدیم . آفتاب ملایم عصر از پشت پنجره میتابید و اشتیاق همآغوشی
در قلبمان مانند عطر در اعماق گلها ، موج میزد . میخواستیم در آغوش خسرو گلگشت خورشید را به بینیم
که چگونه رنگ نارنجی خود را درافق میپاشد و غروب چه هدیهای به مثلث ما خواهد داشت ؟ هنگامیکه خسرو خود را تسلیم واژهها کرده آغاز به سخن کرد،
قلباش بیتردید از درک شدن سرمست بود . چون ما گوش دادن را آموختهبودیم و طغیان خواستن در وجود همدیگر را تا ژرفای جانمان حس میکردیم . خسرو با آرامش مستانه و با نیمهلبخند ، شروع به سخن کرد 《 چه شبها ، چه لحظهها و چه همآغوشیها که من مهسا را در رویاهای تن نرگس شنیدهام . چه شبها که من و نرگس درون یک زمان نا معلوم در زیبائی و طعم اندام مهسا گم شدهایم . سرخوشی و دیوانهگی من اوج شادی را تجربه میکرد،
وقتی میدیدم خلاقیتهای همآغوشیِ شما،
چگونه ستونهای رابطهی من و نرگس را استحکام میبخشد . مهساجان، با تو پرواز میکردیم ، با لذت جیغ لبانداغ نرگس ، اوج میگرفتیم ،
با پرهای باز و عاشقانهی ارگاسم ،با تو در آغوش همدیگر فرود میآمدیم . مهساعزیزم ، من اینهارا به تو نمیگویم ، بلکه با تو باهم ، میگوئیم . قطرههای عسلی در شیار رانهای نرگس، شیرینتر میچکید و جاری میشد،
هنگامیکه از شهوت لیسیدن و مکیدنهای تو میگفت . امواج درونی ارگاسم و لرزش آبشار ، و فوران انزال من،
در ژرفای دریا سینهی نرگس با شرارهی شوق ارگاسم پیاپی او ، آرام میگرفت . چه عشقبازیها که نرگس نیلوفرگونه در اندام من میپیچید
و نیایش و ستایش را در لبان من ، به تن خود پیوند می زد. میدانم که قلب من و تن من امشب در جوشش جویبارانهی تن تو ، باورنکردنیها را باور خواهندکرد .》 خسرو بازواناش را روی شانههای من و مهسا گذاش،
آرام و دلبرانه حلقهی بازواناش را دور گردنمان تنگتر و تنگتر کرد
تا صورتهای ما را به چهره خودش چسباند . لطافت گرمای تمام وجودمان مانند محیط یک مثلث در چهرههایمان جریان داشت
بطوریکه من حتی گرمای مهسا را از گونهی خسرو احساس میکردم .
داستان شب در قسمت سوم ، فراتر از رویا ،
البته از لینک زیر هم میتوان مشاهده کرد.
https://www.didareto.com/post/%D8%B1%D9%88%D8%A6%DB%8C%D8%A7
https://www.didareto.com/post/%D8%B1%D9%88%D8%A6%DB%8C%D8%A7
https://didarto.blogspot.com/2021/03/blog-post_30.html
Comments