top of page
Didare To

Updated: Feb 7




طرحی نو دراندازیم


د (دلم چرخ زد 

سفينه‌ی بی زمانِ طلايی شد)


گفت‌وگوی عباس شکری با هله ماریه بیرکان؛ شاعر و نظریه‌پرداز


هله ماریه بیرکان Helle Mariah Bjerkan۱ در جدیدترین کتابش


 شعر چونان شکلی از شناخت، می‌نویسد:

نقطه‌ی شروع اگزیستانسیالیسم است: 

تمدّن بیرونی و درونی ما در وجه‌های بسیاری از جهان به نقطه‌ی پایان رسیده است.

 مادی‌گرایی، روشن‌فکرگرایی، مناسبت‌های انسانی، 

دشواری‌های الکلی‌ها، خودکشی، خشونت و افسرده‌گی‌های روزافزون نشان می‌دهند

 ما اکنون در میانه‌ی زمستانی سرد و بی‌رحم قرار داریم.

از این رو اکنون بسیارند کسانی که در پی پیدا کردن نقطه‌ی روشنی

 برای هنر و اندیشه‌اند. 

خیلی‌ها به دنبال زبانی نو هستند،

 زبانی که بتواند آهنگی جدید را بیان کند،

 منطق و طرحی دیگر دراَندازد

و حرفی خارج از نظام تحلیل و تأویل کنونی برپا کند. 

بسیاری از ما تمایل به گذار از محدودیت‌‌‌ها و فراتر رفتن از آستانه‌‌‌های مرزگونه را داریم.

 این گذار به معنای بودن در سفر سیال جهانی نیست،

 به مثابه‌ی بخشی از جست‌وجوگری یا به دنبال واقعیت بودن است.

 در این نوع کاوش، می‌شود اندیشه‌ای دیگر پیدا کرد 

که تا امروز در جهان روش‌نفکرانه هم مصداق نداشته است. 

تمنایی ژرف وجود دارد که خواهان تحول و رشد واقعیتی است 

قابل شرح و تفسیر نیست،

 اما طبق رویه‌های موسیقیایی، استوره‌ای و شاعرانه، همین واقعیت‌ها تأویل‌پذیر می‌شوند

در جست‌‌وجوی نام خدا بودن در جهانی که ما را احاطه کرده است.

به همین خاطر باید بر حهانی از تصویرها و واژه‌های نو تمرکز کرد 

تا جهان روح هنوز هم بکر و دست نخورده، آزاد شود.


روی‌کرد اکنون ما این است

 که به شعر به مثابه‌ی روِشی برای شناخت و امکانی برای دیدار با دیگران نگاه کنیم. 

شعر فضای آزادی است که اجازه می‌دهد تجربه‌های شخصی وعمیق نیز روی دهند. 

با معماها و راز و رمزهای زندگی با عددهای آماری یا فکرهای انتزاعی نمی‌شود برخورد کرد.

گفتگوی زیر به صورت نوشتاری و مرحله به مرحله انجام شده است. 

یعنی ابتدا چند پرسش برای خانم هله فرستادم و با دریافت پاسخ‌های ایشان، 

پرسش‌های بعدی طرح شدند تا سرانجام گفتگو به پایان رسید:


 سئوال

 گفته‌اید که به شعر به مثابه روشی برای شناخت و امکانی برای دیدار با دیگران نگاه کنیم. 

پرسش من این است که این برخورد چه گونه روی می‌دهد؟


جواب

با حیرت،

 با رفتاری شنواگرا، 

با آرامش، 

با شفافیت و زلالی اندیشه،

آری با عشق.

 همه‌ی این موردها را می‌شود آزادی و رهایی شاعرانه نامید. 

همین زلالی شعر است که موجب می‌شود

تا تواناییِ برخورد با معانی ظریف شاعرانه به وجود بیاید. 

فضایی آزاد که در آن هرکس می‌تواند هم ببیند و هم بشنود در حالی که صدا، 

رأی و مادی‌گرایی خود را نیز حفظ می‌کند.

 مسؤلیتی سرشار از احساس.


سئوال 

چرا فکر می‌کنید که شفافیت و باز بودن از ویژه‌گی‌های هنر است و  شاعرانه؟


جواب 

واژه‌ی یونانی “poesis” یعنی انجام دادن کاری و آفریدن. 

بنابراین فرم شناخت شاعرانه دربردارنده‌ی نوعی از شناخت است

زبان شاعرانه‌ی شفاف، زبانی است

 که به اشیاء پیرامون ما نزدیک‌تر است تا مثلن به زبان سنتی فلسفی که می‌شناسیم. 

شاعر کسی است که با استفاده از عطوفت و مهربانی، 

هر احساس ناگفته را،

 دشواری‌های حل ناشده و آن‌چه را که به مثابه‌ی زبان در فضا و مکان سیال است،

 به حهان هوشیاری و آگاهی می‌آورد.

  (به گفته‌ی افلاطون)

هنرمند اما شاید کسی است که ایده‌های الهی را به جهان می‌آورد،

چنین است که وجود بالقوه‌ی ما، روش اندیشه‌ی ما، تجربه‌های ما

 در عین تحول و گسترش خود، جهان روحانی و معنوی ما را هم غنی می‌کنند.


سئوال 

به باور شما آیا می‌شود از زبان شعر به همین ساده‌گی که می‌گویید 

برای شناخت ناشناخته‌های تا کنونی، استفاده شود؟


جواب 

یادتان باشد که در جهانی سرشار از رمز و رازها زندگی می‌کنیم 

که نام مدرن را هم به آن الصاق کرده‌ایم.

 شاعر رومانتیک آلمانی، نوالیس

 به عنوان راهنمای انسان مدرن و مدرنیته‌ی انسان جدید، شناخته و معروف شده است.

 نوالیس از برجسته‌گان سده‌ی هزار و هفتصد دوره‌ی آرمان‌گرایی و رومانتیک آلمان است. 

زمانی که ایده‌ی

 “انسان، هماره انسانی والا را درون خود حمل می‌کند”

 و هم چنین ایده‌ی

 “انسان، مدام جست‌وجوگری سفری بی‌پایان را ادامه می‌دهد”، 

طرح کرد، 

نقطه‌ی مرکزی بحث‌های روزانه‌ی روشن‌فکران و فیلسوفان بوده است. 

نوالیس این انسان والا را “انسان شب” تعبیر کرده است.

 این انسان هنوز هم در خفا است و به جهان ناپیدا و مخفی تعلق دارد؛ 

شاید بشود این موجود پنهان در انسان را به جهان واقعیت‌های معنوی، 

معنویتی که اشاره دارد به وجه رمز و راز حیات، تعبیر کرد. 

پرسش‌های هماره‌ی تاریخ حیات:

چرا ما آمده‌ایم؟

 از کجا آمده‌ایم؟ 

اساسی‌ترین ویژه‌گی خالق چیست؟ 

هسته‌ی مرکزی زنده‌گی کدام است؟ و …

تعلق دارد به این انسان نهان در ما

که نام “انسان شب” نیز بر آن نهاده شده است.

 هم چنین این پرسش که

 “من کی‌ام؟”

شبیه است به پرسش

 “خدا کیست؟”.

 این دست پرسش‌ها در طول تاریخ بشری

به وسیله‌ی جامعه‌ی رمزگرا و در پی ناشناخته‌ها حفظ شده‌اند،

 جامعه‌ای که فردیت در آن موجب شده که ناشناخته‌ها به کاوش‌گران منتقل شوند.

 نوالیس اشاره دارد به انسان مدرن

 با “من” درون‌اش تا تحول انسان مدرن و راز و رمزهای مدرنیته نیز قابل تصور باشد.


“راز و رمزهای جدید دیگر در پیوند با زمان و مکان نیستند. 

دیگر نمی‌شود به دنبال محلی رفت و سپس از همان وقت هم در آن جا ساکن شد.

 راز و رمزهای نو در همه جا و در هر ثانیه‌ای نهفته‌اند، 

در یک کلام، می‌شود ناشناخته‌های جدید را در لحظه لحظه‌ی زندگی شاهد بود. 

باید بیاموزیم که دیگر با دو نوع حیات روشن و تاریک زندگی کنیم؛ 

حیاتی که  اشارت دارد به روز، به انسان بیدار و هشیار درون‌مان

 و حیاتی که اشارت دارد به شب درون‌مان، 

تاریکی مطلقی که به رغم تیره‌گی بسیارش او را شناسایی کرده‌ایم. 

این آگاهی بر سیاهی شب درون،

گویا ریسمان سرخی است که آگاهی‌های معمول ما را به هم پیوند می‌زند”.


می‌شود گفت که شاید نوالیس، اولین کسی است که در پی رهاسازی این وجه از حیات انسان،

 بصیرت و بینش انسانی در مورد ناشناخته‌ها یا موضوع‌های الهی بوده است. 

این نوع نگاه پیش از این در پوسته‌ای از بصیرت و بینش، حمایت و پشتیبانی می‌شد، 

نگاهی که برای کشف ناشناخته‌ها 

هماره سر باز می‌زد و رمز و راز حیات و کشف آن را از دسترس انسان دور می‌کرد. 

انسان هر روز باید بیش‌تر و بیش‌تر به وجه آگاهی شبانه‌ی درون نزدیک شود، 

بیش‌تر و بیش‌تر باید بیدار شود و ناشناخته‌های حیات و زندگی را شناسایی کند. 

زندگی ما در آستانه‌ی دری قرار دارد، آستانه‌ای که بیش از هر زمان به شعور و بصیرت نیاز دارد. 

درواقع ما در لبه‌ی پرتگاه قرار گرفته‌ایم.

 اما می‌شود گفت به‌طور هم‌زمان هم در آستانه‌ی شناخت عمیق جهان و هستی هستیم. 

اکنون که وقت گذار از مرزهای ممنوعه و ناشناخته رسیده است باید بیدار و هشیار بود

 تا در برابر “من” پنهان درون ایستاده‌گی کرد تا جهان نو شناخته شود. 

شاید بشود گفت که ما در نقطه‌ای قرار داریم که هیچ چیز وجود ندارد،

نقطه‌ی صفر است نه پس دارد و نه پیش. 

اما هم‌زمان شاید در آستانه‌ی آغازی دیگر به سوی واقعیت والاتر یا نظم نوینی دیگر نیز قرار داریم. 

شرایط این چنینی معنایش این نیست

که ما به‌یقین واقعیت‌های آشکار و پنهان حیات را شناخته و درک می‌کنیم. 

اما می‌شود گفت که کمابیش به آن‌ها که رمز و راز حیات بوده‌اند نزدیک می‌شویم.

شعر مثل گذار از مرزها است. 

(همان گونه که در شعر مولوی هست.) 

به همین خاطر هم برژیت اولشینسکی می‌گوید: 


“شعر از مرزهایی عبور می‌کند که من نمی‌دانم آیا در توان من هم هست یا نه. 

برای دنبال کردن شعر در گذار از مرزها، هماره با هراس و ترس مواجه‌ام.

 اما در عین حال،

در کنار هراس و ترس، میلی شدید مرا وامی‌دارد تا شعر را در گذار از مرزها همراهی کنم”.


چه قدر خوب هست که یک شاعر به عنوان راهنما و بلد راه، انسان را هدایت می‌کند.

 شعر اجازه‌ی ورود به حوزه‌ی خصوصی کسان را هم می‌دهد.

 شعر تجربه‌های گوناگونی دارد که می‌تواند منطق‌های معمولی را گرد هم آورد. 

شعر می‌گذارد که تجربه‌های مختلف دور هم گرد آیند.

 شعر اگر لازم بداند از توضیح نالازم وجوه انفجاری حیات سر باز می‌زند

 و در کلامی مبهم به واگویی زندگی می‌پردازد. 

با شعر انسان می‌تواند به اندرونی کسان دیگر هم وارد شود، به فضایی رازآمیز هم. 

فضایی که می‌شود مقایسه‌اش کرد با خانه‌ی رؤیایی همه‌ی انسان‌ها – ارتباط‌های قابل توجه، 

تبدیل زندگی روزمره به حیاتی فوق‌العاده زیبا و رابطه‌های غیرمنتظره بین انسان‌ها.

 این‌ها اموری‌اند که در شعر به صورت تخیل بیان می‌شوند

 و همین تخیل‌ها انگار که بیش از خود انسان از روال حیات آگاهی دارند.

 شعر گویا از انسان متفکر هم بیش‌تر می‌داند، 

شعر از علوم هم انگار بیش‌تر می‌داند. 

شعر به سوی مناسبت‌های درونی ناشناخته‌ها گام بر می‌دارد،

 به سوی حقیقت‌های غیرقابل اصلاح. 

شعر فرصت می‌دهد که منطق نو نیز مطرح شود، حتا منطق معنوی و روحی. 

منطقی که در آن ناشناخته‌ها ساکن‌اند.

 منطقی که در آن آمار محلی از اِعراب ندارند،

 منطقی که در آن قانون‌های معمول روزانه برکنار می‌شوند، 

منطقی که در آن مسیر مناسبت‌ها و رابطه‌ها غیرقابل پیش‌بینی‌اند و مدام سیال است

 و سرانجام منطقی که در آن برای بی‌حسی و بی‌خبری هم جایی وجود دارد.

 شعر با گذار از مرزها به سوی جان و روح ناشناخته‌ها،

 تلاش پر زحمت پژوهش در مورد قاره‌ای بکر را آغاز می‌کند.


سئوال 

با این حساب شاید بتوان

گفت که منظورتان از شعر این است که روح را در قالب کلام بیان می‌کند

 و با ارایه‌ی نظریه‌ی جدیدی می‌کوشد شفافیت خاصی را برای ما به ارمغان بیاورد. 


جواب 

بگذارید بگویم با این که درک شما را قبول دارم اما فکر می‌کنم سوء‌تفاهمی در آن هست؛ 

فقط با تبدیل روح و جان درون به کلام، شفافیت به وجود نمی‌آید.

 اگر چنین باشد که انسان می‌تواند از خود بی‌خود شود و به نحوی دیگر به جهان مادی پیوند بخورد.

 با این پرسش پاسخ شما را می‌دهم. 

اگر چنان که شما می‌گویید، روح هشیار و بیدار می‌توانست جهان را روشن کند، 

آیا همه‌ی رازها را هم کشف می‌کرد،

در این جهان شناخته و ناشناخته محلی برای اسکان ما پیدا می‌کرد

 و ما را از خانه به دوشی و بی‌خانه‌مانی، نجات می‌داد؟ 

جوزف برادسکی می‌نویسد:

آرزو داشتم، فورتوناتوس؛ در شهری زندگی می‌کردم با رودخانه‌ای در آن

جاری از زیر پل، به‌سان دستی زیر آستین

رودی که سرریز می‌شد به خلیجی با انگشت‌های گشوده 

به سان چوپین، کسی که هرگز با مشت بسته زندگی نکرد

برای این که پاسخی به‌تر به پرسش شما و خودم داده باشم

اجازه می‌خواهم که کمی در مورد “رازکلام” بگویم.

 بر اساس آموزه‌های انجیل “لوقا” کلمه خلق جهان است.


 “در آغاز کلام بود. کلام نزد خدا بود و کلام خدا بود. از آغاز او نزد خدا بود. 

همه چیز برای او مهیا شد و همه چیز با او بود،

بدون او هیچ چیزی که اکنون شاهد آنیم، چنین نبود”. 


سئوال 

این گفته‌ی رازآمیز: درآغاز کلام بود، کلام موجب روشنایی می‌شود و در نهایت حیات.

 با این حساب چه‌گونه کلام می‌تواند جهان را خلق کند؟ 


جواب 

می‌شود برای درک بیش‌تر و حتا پژوهش وسیع‌تر این موضوع از طریق نگاه دقیق‌تر به کلام 

چنآن‌چه امروز در زندگی مدرن ما اثرگذار است به ننیجه‌ای به‌تر رسید. 

در دوران ما هم اکنون کلام برای خلق واقعیت‌ها کاربردی گسترده دارد. 

البته با نگاهی متفاوت از آن‌چه خدا برای خلق جهان دارد. 

کلام شاید در گام اول به صورت منفی مورد استفاده قرار گیرد: 

برای آن که پوششی باشد بر واقعیت‌های موجود

و هم چنین برای پنهان نمودن حقیقت‌ها و اداره‌ی فکر و عمل. 

برای درک ابن مطلب کافی است که به نفوذ “سیاست” فکر کنید.

 واژه در رابطه با مناسبت‌ها دگماتیک به کار می‌رود، واژه برای خلق گناه و تقصیر کاربرد دارد

 و در مناسبت‌های قدرت به کار گرفته می‌شود. 

در سیاست از کلمه هم چنین برای نظم دادن و جا به جایی احساس‌ها هم استفاده می‌شود. 

فرهنگ‌های گوناگون برای بیان موضوع‌ها از کلام مختلفی مانند احساس‌ها استفاده می‌کنند. 

به عنوان نمونه برای بیان احساسی خاص در یک فرهنگ شاید به احتمال قریب به نزدیک، 

همان واژه با همان بار معنایی در فرهنگ دیگری وجود نداشته باشد.

 با این وجود می‌شود از “کلمه” برای طرح واقعیت‌ها استفاده کرد،

 برای بیان احساس از شفافیت کلام می‌شود سود برد

 و حتا برای موضوع‌هایی که واقعیت یا حقیقت مصداق‌شان نمی‌شود نیز

 می‌توان از کلام سود جست تا بیان شوند و تبدیل به کلام.

اکنون کلام با امکان‌های پایان ناپذیرش برای شرح تفاوت‌های ظریف،

ابزار زبان گفتاری است،

 زبان که متمایز می‌کند انسان را از دیگر نوع‌های موجودهای زنده. 

با کلام است که انسان، شاید انسان شده است.

 با زبان ما می‌توانیم معنی‌های متفاوت را درک کنیم و با انسان‌های دیگر در ارتباط نزدیک باشیم.

 با استفاده از زبان می‌توانیم تمناهای خود را بیان کنیم، فرمان اجرای کاری را صادر کنیم

 و رویدادهایی را اجرا کنیم.

 اما از همه مهم‌تر در همین ارتباط:

بیان حضور خودمان است.

 با زبان می‌توانیم فکر و اندیشه و احساس را به کلام تبدیل کنیم.

 ما می‌توانیم آن‌چه را در درون‌مان می‌گذرد بیان کنیم،

 بیان تجربه‌ها و برداشت‌های‌مان از حادثه‌ها هم از همین طریق امکان‌پذیر می‌شود.

 آن‌چه را که دریافت می‌کنیم و آن‌چه را بر ما تأثیر می‌گذارد با زبان بیان می‌کنیم

 و این تجربه‌ای است منحصر به فرد که نصیب انسان شده است 

که با ابزارهای زبان بتواند احساس‌های درونی و تجربه‌های بیرونی‌اش را بیان کند. 

بشر می‌تواند از آن‌چه که دریافت کرده با هضم دقیق آن به صورت کلام

و با ابزار زبان به دیگران ارائه کند. 

این حالت را می‌توان بیان روح نامید.


سئوال 

 اگر وضعیت چنان است

که ما و زندگی‌مان تشکیل یافته از بی‌نهایت ناشناخته‌های درونی جهان، 

بنابراین، زبان، کلمه است،

که ابزار ما است برای آن که بتوانیم جهان ناشناخته‌ی درون را روشن و شفاف کرد

 تا از راز و رمز به واقعیت برگردد.

پس نخستین کسی که نامی بر یک شیئی می‌نهد،

اولین کسی است که با نامیدن آن، شیئ را شناسایی می‌کند؟ 


جواب 

همین طور است.

 چرا که به نوعی آگاهی جدیدی به جامعه ارائه شده است،

چیز یا شیئی که دیگران از آن خبر نداشتند،

 نامی پیدا کرده و به سطح شناخته شده‌ها و شعور گام نهاده است. 

یعنی نور بر آن تابانده شده و این یعنی زندگی.


سئوال 

 آیا چنین نیست که شناخت چیزی یا شیئی‌ای که ما را متوجه چیزی می‌کند 

که پیش از این برای ما ناروشن، تیره و ناشناس بوده،

مثل تاباندن نور است بر نقطه‌ای تیره و تاریک؟ 

ناروشن است، روشن می‌شود. 

مبهم است، شفاف می‌شود. 

پس مثل این است که چیزی در تاریکی مطلق بوده و با نور،

پرده از چهره‌ی ناآشنای آن برداشته می‌شود. 

این کار را مگر ما روشن‌گری نمی‌نامیم؟ 

مگر از ناشناسی به شناخت نرسیده؟

 وقتی چیزی از تاریکی به روشنایی آورده شد، آیا اولین واقعیت آن چیز یا شیئ نیست؟


جواب 

 یعنی با تاباندن نور به موجود یا شیئ ناشناخته در تاریکی،

بخشی از جهان شناسایی می‌شود. 

جهانی که ما با آن در ارتباط مستقیم هستیم.

 جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم.

 این نور تاباندن و شناخت تبدیل به ماده‌ی اولیه‌ی اندیشه در مغز و درون ما می‌شود 

و احساس‌های عمومی را نیز شاید برانگیزد. 

 به این شکل، کلمه می‌شود ابزاری که با آن می‌شود جهان را گسترش داد. 

روشی که با آن می‌شود ماده را از درون ناشناخته‌ی جهان بالا آورد

و از هیچ به واقعیت جهان تبدیلش کرد. 

انگار روشی است که با آن می‌شود جهان نامشهود را ظاهر کرد و شناخت. 

در یک کلام با واژه می‌شود نامشهودها را مشهود کرد و به نمایش‌شان گذاشت.

 با کلام می‌توانیم به طور دقیق حهانی نو را بازبیافرینیم و یا در خلق آن همراه باشیم. 

جهانی که با دادن نام به اشیاء تبدیل به واقعیت می‌شود.


سئوال 

 آیا با کلام است که انسان‌ها و خدایان در خویشاوندی نزدیک قرار می‌گیرند؟


جواب 

با توانایی خلق کلام ما نیز خود خویشاوند خود‌خوانده‌ی خداییم. 

توانایی خلق در ما همان قدر هست که در خدا. 

توانایی انسان برای یادگیری و انجام مسؤلیت‌هایش خود به خودی نیست. 

توانایی ادامه و بازتولید در انسان هم موردی خود به خودی نیست.

 در عین حال توانایی تولید چیزهای نو، چیزی که هرگز پیش از آن وجود نداشته است 

از ویژگی‌های انسان است. 

توانایی آفرینش انسان در حدی است که اگر با دیدی مذهبی هم به موضوع نگاه کنیم،

 می‌شود آن را با قدرت آقرینش خدا در خلق زمین و آسمان مقایسه کرد. 

همین قدرت آفرینش هم از موردهایی است که ما را از حیوان‌ها مجزا می‌کند.

ویژگی کامل کلام در ارتباط است با جمله‌ی کامل و رمزآمیز:

 “در آغاز کلمه بود”.

 با به کارگیری کلمه، شاید فرمی آفریده شده که تا آن روز فقط یک نظر، ایده یا فکر بوده است. 

شاید جهان هم، چنین آفریده شده باشد؛

 مثل روشی که انسان برای روشن شدن جهان درونش استفاده می‌کند. 

از طریق چیزی که تاکنون در جایی به عنوان امکان وجود داشته،

 به عنوان یک امکان بالقوه، به عنوان فرمی برای اندیشیدن، ایده و برنامه، اکنون بیان شده‌اند

 و به کلام تبدیل گردیده‌اند و گفته شده‌اند.

حرکت بخشی از همارگی جامعه، فرهنگ و خود انسان است. 

در همین زمینه باید از بازیگری کلام و توان تأثیرگذاری آن سخن بگوییم

 که حرکت مدام سه زاویه‌ی

 فرهنگ، جامعه و انسان

باید در تعادل بین گذشته‌نگری و نوگرایی به گونه‌ای عمل شود 

که هماره کفه‌ی ترازو به سود نوگرایی باشد و نه گذشته‌نگری و واپس‌گرایی. 

این را می‌گویم چون نیروی نامرئی در درون ما و فرهنگ‌مان هست 

که در اندیشه‌ی حفظ و نگهداری است و نه آفرینش نو. 

به همین خاطر هم ما هماره باید در مقابله با

 نیروی درونی‌مان که در برابر نوگرایی و آفرینش جدید ایستاده‌گی می‌کند، در ستیز باشیم. 

این ستیز گاه منحصر به نیروی مقاومت‌گر درون نمی‌شود 

که باید با کسانی که در محیط زندگی‌مان هم خواهان نوگرایی،

تغییر و حرکت نیستند نیز مواجه شویم 

و آن‌ها را متقاعد به نوگرایی کنیم

 و توضیح دهیم که نوگرایی به معنای رها و گم کردن میراث فرهنگی گذشته نیست. 

باید متقاعد شوند

که تغییر در روند روزانه‌ی اجتماعی و فرهنگی مثل مرگ و زندگی نیست

 که یکی می‌آید و دیگری می‌رود. 

نوگرایی بر شانه‌های گذشته نشسته و شالوده‌ی محکم امروزینش همان گذشته است. 

چالش نو و کهنه را نباید به مثابه‌ی مرگ یکی برای همیشه خواند

 که مرگ و زندگی در فرهنگ، هر دو از معنایی برابر برخوردارند.

بنابراین با توچه به توان جادوییِ کلام،

 می‌شود از آن در جهت گذشته‌نگری، کنترل و حتا دروغ فرهنگی استفاده کرد.

 در هر جامعه‌ای، کلام در جریان و گردش روزانه‌اش

 بی آن که ما بدانیم به نوعی بر کنش و گفتار ما تسلط دارد. 

در ضمن یادمان هم باشد که با توان یا قدرتی که در کلام نهفته شده است،

 گاه خود کلام احساس ناتوانی، بی‌قدرتی، بی‌معنایی و حتا مرگ می‌کند.


سئوال 

اگر چنین شود، یعنی کلام کارکرد عملی و حقیقی‌اش را از دست بدهد،

 با توجه به این که گفتید کلام همان زندگی و حتا خدا است، تکلیف چه می‌شود؟

ما به ندرت رابطه‌ی زنده‌ای با زبان داریم: 

به زبان به عنوان ابزار جادویی حیات احترام نمی‌گذاریم. 

رابطه‌ی ما با زبان کمابیش بی‌تفاوتانه و از راه دور است.

 زبان برای ما پدیده‌ای است که می‌گیریم تا بعدها به صورتی دیگر به دیگران پس‌اش دهیم. 

کم‌تر کسی پیدا می‌شود که رابطه‌ی خودش با زبان و جادوی کلام را بررسی کرده باشد.

 آیا می‌توانیم نیروی عملکرد بالقوه‌ی زبان را 

 بار دیگر در زمانه‌ای بازیابیم که ادبیات و تحقیق زبان‌شناسانه کم‌تر شده است؟

 آیا بازیافت کلام مؤثر که کارش تنها گفتار نیست ممکن است؟


جواب 

 این‌ها پرسش‌هایی است که باید نوع بشر در مورد آن پژوهش کند

 تا جادوی کلام گم نشود و بتوان از توان فوق‌العاده خود در گسترش فرهنگ استفاده کند.


سئوال 

اجازه بدهید از زاویه‌ی دیگری به کلام بپردازیم

و نظر شما را در رابطه با این عبارت بپرسم که می‌گویند:

 “شعر: هنر کلمه است.”


جواب 

از انوع هنرهایی که کلام، ابزار بیان‌شان هست، 

شعر و شاعرانه‌گی هنری است که حتا به ساده‌ترین واژه‌ها هم احترام می‌گذارد

 و در استفاده‌ی از آن‌ها دریغ نمی‌کند. 

در شعر هر کلمه‌ای باید با دقت تمام انتخاب شود تا در نمایش شاعرانه‌گی تأثیرگذار باشد. 

این انتخاب شامل قدرت کلام و حقیقت‌گویی هم می‌شود. 

در شعر هر واژه معنای خاص خود را دارد و بار معنایی به گونه‌ای است که غیرقابل تغییرش می‌کند‌. 

هر کلمه در شعر حامل نوعی آگاهی و هشدار به جامعه است و روند آگاهی را در خود دارد.

توماس مان می‌گوید:

 “شاعر کسی است که رابطه‌ای پیچیده با زبان دارد”.

 شاعر نسبت به کلمه رمزآمیز برخورد می‌کند

و باید از پلی گذر کند که سرشار است از کلیشه‌های دست‌مالی شده.

 در این رابطه شاعر در حال بِد‌‌وبِستان مدام کلام است. 

شاعر مؤظف است که هماره در مورد شکل ظاهری واژه و نوع حقیقی بودن آن مطالعه و تحقیق کند.

کافکا در باره‌ی قدرت کلام شعر می‌گوید:

 “ادبیات وضوح و بیهوشی است و شعر پادزهر بیهوشی: ذات ادبیات”.

 کافکا در پاسخ به این پرسش

که آیا با توجه به حسی بودن شعر، شعر با دین و مذهب خویشاوند است، 

می‌گوید:

 “نه، اما سرایش شعر و دعا به نوعی به هم نزدیک‌اند”.

 حالا اگر از من بپرسید که چه‌گونه چنین چیزی ممکن است می‌توانم بگویم که از طریق آوای دل

 که هم در شعر هست و هم در سوز و گدازهای دعا. 

شاعر در لحظه‌ای خاص می‌تواند شعر بسراید

 و انسان هم در لحظه‌ای خاص با خود به گفت و گو می‌نشیند که دعایش نام داده‌اند. 

شاید منظور کافکا این بوده است که هر دو در یک لحظه با خود تنها می‌شوند

 و یکی شعر می‌سراید و دیگری دعا می‌خواند

و هر دو در لحظه‌ای رها از هر نوع مادی‌گرایی هستند

 و جهان معنوی محاطشان کرده است.


سئوال 

 نظر شما در مورد  این که گفته شده است شعر معما یا کنجکاوی زبان است،

چیست؟


جواب 

شعر می‌تواند هر چیزی را شامل شود و بیان حالتی باشد که با منطق تکنیک امکان پذیر نیست.

 اما شعر همان ناممکن را با منطق زبانی که به نادرستی بازیِ زبان گفته می‌شود، می‌تواند بیان کند.

 شعر می‌تواند هر نوع معما و راز و رمزی را بیان کند، حتا با زبان مبهم و سرشار از اسرار. 

در چنین حالتی، شعر در جست‌وجوی بُعدی دیگر از راز و رمزها است که تن می‌زند به واقعیت‌ها. 

بردن کلام به این وجه نو

 بدون آن که اسرارآمیز بودن کلام از بین برده شود

 و آن‌چه قرار بوده بیان شود، کاهش یابد،

هنر شعر است. 

با شعر می‌شود سفر کرد به دنیایی پس پشت‌های این جهان هستی. 

این جهان به خودی خود جهانی متعالی نخواهد بود

اما آن‌چیز هم‌‌چنان واقعیت متعالی باقی خواهد ماند. 

این به این معنا است که چنین چیزی در آگاهی روزمره‌ی ما پدیدار نمی‌شود.

 آگاهی و هشیاری که تنها ارجاع دارد به آن‌چه در تصور ما است از هستی

 و جهان خیلی ناچیزتر از آنی است که راز شاعرانه‌گی در خود دارد.

 رازی که با “کلام”، از هیچ، واقعیتی ملموس می‌سازد.

 هوشیاری روزانه‌ی ما به طور اساسی به شدت وابسته است به آن‌چه که محسوس است، 

به آن‌چه که از نظر فیزیکی قابل مشاهده است، 

به دال و مدلول بودن قانون‌ها، 

به باور به سرنوشت و اتفاقی بودن زندگی و به طور کلی وابسته است

 به آن‌چه که اکثر مردم به آن باور دارند.

 این واقعیت – واقعیت سکولار شده – این واقعیت اسرارزدایی شده،

 نه تخیل می‌خواهد و نه احساس، نه حیرت می‌خواهد و نه تحسین.

 این واقعیت – درست‌تر شاید باشد که بگوییم

 برداشت از واقعیت – روح، جان، دل یا حس دلتنگی را تحت تأثیر قرار نمی‌دهد.

 این برداشت از واقعیت – اگر تنها چیزی باشد

 که به آن وابسته‌ایم یا باور داریم – فاصله‌ای عمیق با هستی انسان می‌آفریند.

 این نوعی برداشت از واقعیت هست که هیچ نوع علاقه‌مندی را در انسان برنمی‌انگیزاند. 

هیچ توانی را به وجود نمی‌آورد که انسان بتواند از درون خود خارج و وارد چیزی شود

 که خارج از وجود و ذات او است.

 وارد موضوعی شود که پیش‌تر چیزی از آن نمی‌دانسته. 

چنین واقعیتی تأثیر صوری و ظاهری را ممکن می‌سازد

و اجازه می‌دهد که عمل‌کردی روزانه داشته باشد.

 با شعر این امکان به وجود می‌آید که نادیده‌ها و رمزگونه‌های ناآشنا با زبانی رمزآمیز بیان شوند.

 شعر می‌تواند تصویرهایی بیافریند که واقعیت‌ها را در بعدهای گوناگون خود ظاهر می‌کند، 

واقعیتی که به مثابه‌ی ناآشنایی بزرگ و نامحدود است، به مانند چیزی است غیرقابل دسته‌بندی. 

شعر می‌تواند پدیده‌های پیرامونی را که ناشناخته مانده‌اند؛

 هم پُر سر و صدا و هم با معنا به حهان شناخته شده‌ی واقعیت‌ها معرفی کند. 

شعر واقعیتی دیگر را به روی انسان می‌گشاید که غیر از آنی است که تاکنون به ما ارایه شده است. 

این واقعیت ارائه می‌شود تا به دیگران عرضه شود و این بده بستان تا جاودانه‌گی زمان، ادامه یابد. 

شعر ما را به زبانی می‌برد که در موارد گوناگونی برای ما ناآشنا و گاه آشفته به نظر می‌آید.


سئوال 

این یعنی که ارجاع شعر به درون ما با نگاهی شفاف نیست؟

درک والکوت می‌گوید:

 “سر و صدا در خانه‌ی گوش گم می‌شود” 

این جمله چه‌گونه ارجاعی دارد؟ 

یا وقتی دیلان توماس می‌گوید:

 “به آرامی به سوی شبی دلاویز مرو، نفرین بر مرگ نور” 

با بیان این جمله، دیلان کدام نیروی مرموز و ماورای انسانی و یا فوریت فردی را بیان می‌کند؟ 

یا زمانی که فدریکو گارسیا لورکا در سال ۱۹۳۰ غم‌انگیز در خیابان‌های نیویورک گام می‌زند

 تا اندوه زمین متمدن را تجربه کند، می‌گوید:

“این دفتر و دستک‌ها

که منعکس نمی‌کنند درد مرگ را

که شیرها را از جنگل می‌رانند …” 

یا نام زیبایی که تاگور بر مجموعه‌ی شعرهایش می‌گذارد: 

آواز با دستان شکسته، 

ارجاع‌شان اگر به درون نیست، پس به کجا است؟


جواب 

 این ارجاع‌ها همان طور که گفتم با زبانی ابهام‌آمیز از هیچ واقعیت می‌سازند 

و ناشناخته‌ها را به جهان بودن و شدن منتقل می‌کنند.

از زاویه دیگری که موسوم هست

 به «نیروی آفرینش روح و روان” 

به ارجاع شعر به درون نگاه کنیم، می‌شود گفت، این جا شیوه‌ی توجهیِ جان و روان است 

که خود را به نمایش می‌گذارد.

 این جا دیگر، شخصیت لورکا، تاگور یا مارکز نیست که تأثیرگذار است، 

حتا نفس نیست که این چیزها را بیان می‌کند یا به اندیشه می‌نشیند.

 باور کنید شاید حتا خود نفس و روان ما هم دخیل نباشند. 

تنها عاملی که مؤثر هست درون ما است که می‌تواند در ارتباط باشد

با نیرویی نیرومندتر از خودش. 

نیرویی که می‌تواند خود را از نفس رها کند و خود را به جهان هستی پیوند بزند.

 نیرویی که می‌تواند از درون مادی خود خارج و تبدیل شود به چیزی که حرفش را می‌زنیم؛ 

واقعیت ملموس و شناخته شده.

 آیا این نفس و روح درون ما نیست که با احساس خود را بیان می‌کند؟

و به طور آزاد خویشتن خویش را با منطقی که متعلق به خود آن است به اشیاء پیوند می‌خورد؟ 

انفجار فکرهای دردآور می‌تواند شکاف‌ها را باز کند

و تصویری را که به نمایش گذاشته شده است غنی سازد.

پیش آمده که از چیز بودن خسته شده‌ام

پیش آمده که از پاها و ناخن‌ها خسته شده‌ام

از موهایم نیز و از سایه‌ام.

پیش آمده که از چیز بودن خسته شده‌ام. 

با این همه، سوزن زدن به کارمند دولت گزنده‌‌‌ست 

و یا حتا کشتن راهبه‌ای با کشیده‌ای جانانه

 

دویدن با چاقوی سبز در خیابان ‌چه کیفی دارد

و فریاد کسی را شنیدن که از سرما می‌میرد


همین چند سطر را بدون هیچ تفسیری در برابر هر خواننده‌ای قرار دهید،

 به روشنی نوعی بی‌منطقی را به ذهن او منتقل می‌کند.

 (یا در به‌ترین حالت این سردرگمی بی‌منطقی را به خود شعر منتقل می‌کند!). 

در چنین شکاف‌هایی، خلاء‌ها تبدیل می‌شوند به سِحر هماره‌ی زندگی. 

سِحری که دست نخورده هم نیست اما کم دست‌مالی شده،

 مثل یک نماد مقدس که با تصویرهای دیگر فقط امکان تعریف و تفسیر آن‌ها نیز وجود دارد. 


توجه کنید به فضاهای خالی و مناسبت‌های غیرمنطقی حرکت اسب‌ها در باران

 که تارکوسکی در فیلم نوستالوژی به نمایش می‌گذارد و هیچ ارتباطی هم به کلیت فیلم ندارند. 

یا تصویری که در آن خانه‌ای را نشان می‌دهد که باران از درون خانه می‌بارد.

 این تصویرهای نامربوط آیا برای شناسایی ناشناخته‌ها و تعریفی از آن‌ها ارایه نشده‌اند؟ 

یا تعریفی از سِحر، سِحر زندگی نیست چنان که هر روز در جریان است؟

آیا فقط از دیدگاه معنوی نیست که تجربه‌ای درونی از واقعیت، بیان می‌شود؟ 

روح با جهان گسترده و عظیم خود توان پُر کردن همه‌ی فضاهای خالی بین اشیاء پیرامون ما را دارد. 

روح چنان این اشیاء را به هم می‌پیوندد

 که بتواند کیفیت درونی و بیرونی و هستی منحصر به فردشان در جهان را بیان کند. 

این‌گونه جهان این قدر غنی می‌شود که روح در شرایطی قرار می‌گیرد که مادیت آن را بپذیرد 

و ابزار ادامه‌ی حیات جهانی را مهیا کند.

 با حضور فعالیت‌های روح و نفس همه‌ی اشیاء در ارتباط با هم قرار می‌گیرند، 

نه این که هر یک در سویی از ساحل دریای بزرگ هستی و جدا از هم در حیات باشند. 

نفس می‌تواند سکوت هوای برفی را، عریانی درختان را، خواب شبیه مرگ را،

 تجربه‌ی عمیق درونی کودکان از خود و جهان را پُر کند.

 نفس می‌تواند خدمت‌های حیوان‌ها و زیبایی کودکان در خواب را در خود جای دهد. 

روح یا نفس می‌تواند

خلاء جهان تنوع و رنگارنگی و جهان به تقریب غیرقابل اندیشه‌ی فاصله‌ها را پُر کند.

 با روح، جهان بازآفرینی می‌شود و نه تکرار.

 با جهان معنوی که روحانی‌اش می‌خوانند،

 جهان روشن می‌شود،

اشیاء بُعدهای واقعی خود را به دست می‌آورند و رستاخیزی دیگر خواهند داشت. 

نفس و روح است که به اشیاء موسیقی ارائه می‌کند،

روح به جهان مرده لحن و صدا می‌بخشد

 و فرصت زنده بودن و زندگی به آن‌ها می‌دهد.

 آیا همین به یقین استعاره نیست،

استعاره‌ای که از ابزارهای جهان شعر و شاعری است؟ 

تصویر، آیا به واقع پُلی نیست که رابطه‌ها را می‌آفریند؟ 

همین رابطه‌ها هستند که موجب پیوند واقعیت‌هایی می‌شوند که تا کنون از هم مجزا بوده‌اند. 

انگار کُرّه اسبی قهوه‌ای در چمنزاری بزرگ که مانند فندقی بزرگ به نظر می‌آید،

 یا قرار گرفتن کثافت در دو طرف سنگی بزرگ

که سنگ را شبیه علامت تعجبی سفید و بزرگ جلوه می‌دهد. 


سئوال 

این تصویرها آیا پیوند گسستگی نیست؟

در اصل استعاره برای چیست؟

 استعاره جای چه چیزی را پُر می‌کند؟ 

در درون ما چیست که واقعیت‌های تا امروز را به ما پیوند می‌زند؟


جواب 

مردم بومی استرالیا که به «آبورجینی‌ها” موسوم‌اند، گذار خود را چنین شرح می‌دهند: 

از ورای چشم‌اندازی دور، گوش شنوای درون که راه را نشان می‌دهد،

 گذار می‌کنند،

 آنان هم‌زمان هم آواز می‌خوانند و هم گوش می‌دهند به گوش شنوای درونشان

 تا دریابند که آوازها از کجا می‌آیند. 

به هر چیزی که برخورد می‌کنند نامی بر آن می‌نهند، در حالی که می‌خوانند:

 “من هستم …”

 “من درخت‌ام، گل کاکتوس‌ام، ماهی قرمزم یا من ابرم” 

به این ترتیب خود را با آن‌چه برخورد می‌کنند پیوند می‌زنند.

 آن چیزی که با آن برخورد می‌کنند، خودشان‌اند. 

هر کسی همه‌ی آن چیزهایی است که محصور آن است،

با آن مواجه می‌شود و یا پیدا می‌کند. 

هر جیز ساده‌ای همه‌ی چیزهای دیگر هست.

 به این ترتیب بر اشیاء اسم می‌گذارند؛ با پیوند خود به طبیعت و با آواز این پیوند مبارک.

 آن‌ها طبیعت را می‌سرایند و می‌خوانند، آن‌ها جهان را سرود می‌کنند.

 به این گونه آن‌ها جهان را می‌آفرینند.

 این انسان است که بر اشیاء خلق شده نام می‌نهد

 و با نام‌گذاری خود به پدیده‌های پیرامونش هویت می‌بخشد. 

اشیاء بدون نام شیئ نیستند.

آبورجین‌ها شاید از نوع‌های اولیه‌ی نوع بشر باشند:

 کودکان هم برای اشیاء آواز می‌خوانند، 

کودکان بر تشکچه‌ی خود می‌نشینند

و برای اشیائی که در پیرامونشان هست و آن‌ها را می‌شناسند آواز می‌خوانند. 

در همین مورد آریلد وانگه در جستاری می‌نویسد:

 “برایم تعریف شده که در سه سالگی بر تشکچه‌ای می‌نشستم

و برای چیزهای دور خودم آواز می‌خواندم.

 می‌گویند که دختر کوچولوی سه ساله البته از صدای خوشی هم برخوردار نبوده است، 

به ویژه که من در خانواده‌ای اهل موسیقی زندگی می‌کردم

و آن‌ها هم به این موضوع اهمیت می‌دادند. 

اما دخترک در اتاق خود آواز می‌خواند، در فضای خالی آواز می‌خواند.

 با پاهای برهنه بر فرشی قرمز در کف اتاق، از این زمان تا آن زمان شروع به تعریف کردن

 حکایتی برای خود می‌شده و می‌گفته که در مورد چه چیزی آوازخوانی می‌کند:

 او در مورد فضای خالی اتاق، فرش کهنه و نخ‌نما شده، 

رومیزی که از میز آویزان است، صندلی کهنه و پوسیده‌ی دسته‌دار آواز خوانده است.

 او بلند می‌گفته:

 “حالا می‌خواهم در مورد انبر و قالب کیک آواز بخوانم!”

 و با صدایی خسته و حزن‌انگیز در فضای خالی اتاق شروع به آوازخوانی می‌کرده است.

شاید آبورجینی‌ها از نوع‌های اولیه بشر در شعرشناسی باشند،

 انسانی که مدام جهان را می‌آفریند و بازآفرینی می‌کند؛

 با نام‌گذاری بر اشیاء. نامی که جهان را نو می‌کند و تحت تأثیر واقعیت‌ها است.

 شعر صدای فرد است در درون دریای انسان‌ها. 

شاید شعر مکانی باشد که صدای انسانی و لحن درست انسانیت در آن پیدا می‌شود

 و برای حس آگاهی قابل توجه است.

 (ناپیداهای صدا:

پایه‌ای پنهانی که خصوصیت انسان را به هم گره می‌زند،

 پایه‌ای که سر را به بدن و از راه گردن پیوند می‌زند.

دروازه‌ی گردن:

 کدام بلور شیشه از اشک‌های سنگ شده می‌تواند در این دروازه جای بگیرد؟ 

صدای کودک:

با تمام وجود کودک واژه را فریاد می‌زند؛ کودک خود کلام است.)

آن گاه که صدا روشن، پرقدرت و موزون است، نشان توازن انسان، تمامیت انسان است

 که خود نیز دیگر بار نماد این است که انسان خود را به طور کامل پیدا می‌کند

 و نه شاخه‌ای از یک درخت کامل.

 و شعر ­­- این نیست، این گونه که به وسیله‌ی انسان‌های ساده به نمایش گذارده می‌شود،

 شعر توده‌ای از پدیده‌ها نیست – بیان شفافیت عمیق از شخصیت نیست،

 بی‌همتایی شعر شاید این هست

که اعماق را به روشنی به هم نزدیک می‌کند و مجموعه‌ای از آن‌ها می‌سازد. 


سئوال 

این مهم آیا از طریق خصوصیتی که شخصیت انسان نامش داده‌اند، رخ نمی‌دهد؟

با این حساب آیا شعر بیان لحن روشن آگاهی است؟ 


جواب 

بگذارید پاسخ شما را با این پرسش شروع کنم که 

آیا شعر بیان صریح و روشن فکرها است که با جهان تجربه پیوند خورده؟ 

جهانی که از طریق سایر ارگان‌های پنداشتی، ارگان‌هایی غیر از اندیشه، به ما می‌رسد؟ 

شاید شعر کلامی است که از مکانی می‌آید در درون انسان، جایی که شعور و آگاهی در آن جا جمع‌ است. 

با کلام،


لطفا بقیه‌ی مطلب را

(طرحی نو دراندازیم۲مطالعه فرمائید)


———————–


Recent Posts

See All

Comments


bottom of page