top of page
Didare To


فاطمه صادقی

چه‌گونه زنانه‌نگری سلطه‌ی مردانه را به عقب می‌راند؟


مقاله‌ی حاضر متن کامل‌تر بحثی است که در تاریخ ۸ دی 1۴۰1 در مدرسه‌ی فلسفی تردید ارائه کردم.

پیش‌تر نیز امین بزرگیان در مقاله‌ای با همین عنوان جنبش

"زن، زندگی، آزادی"

را بررسی کرده است.


فاطمه صادقی

سابقهٔ تدریس در دانشگاه تهران و دانشگاه آزاد اسلامی کرج را دارد

و مدتی نیز در مؤسسه رخداد تازه تدریس می‌کرد.

وی هم‌اکنون مشغول تدریس در مؤسسه مطالعات سیاسی-اقتصادی پرسش است.

صادقی در سال‌های ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۰ به عنوان پژوهش‌گر در مؤسسهٔ بین‌المللی مطالعات اسلام

در عصر مدرن (ISIM) و دانشکده علوم سیاسی در دانشگاه آمستردام هلند مشغول به فعالیت بوده‌است.


چه چیز انقلاب را به‌آزادی وصل می‌کند؟

در این نوشته پس از بررسی نسبت میان انقلاب و آزادی به این پرسش پاسخ خواهم داد

که قیام ژینا چه چشم‌اندازی را به روی سیاست و جنبش‌های اجتماعی در ایران و خاورمیانه می‌گشاید.

چگونه این جنبش نسبت میان انقلاب و آزادی را معکوس کرده و به ما فهم جدیدی از کنش سیاسی را می‌آموزد

که آن را کنش زنانه‌نگر می‌نامم.

استدلال من این است که حاکمیت فعلی بر سلطه‌ی مردانه استوار است

که در آن سیاست به معنای قدرت است و حفظ قدرت به هر قیمتْ، اصلِ حاکم بر سیاست.

در مقابل کنش و سیاست زنانه‌نگرْ خود این سیاست را زیر سؤال می‌برد.

این رویکرد با دو نوع کنش متعارف سیاسی‌ی دیگر، یعنی انقلاب و براندازی نیز در تعارض است.

معتقدم این کنش حتی اگر نتواند به‌همه‌ی معضلات پاسخ دهد،

اما در شرایطی که سلطه‌ی مردانه آزمون ناموفق خود را پس داده است،

افقی رهایی‌بخش را به روی سیاست می‌گشاید.

البته مدعی نیستم که این رویکرد همه‌ی پاسخ‌ها را در خود دارد.

پرسش‌های زیادی وجود دارند که نه می‌توانم به آن‌ها فکر کنم

و نه پاسخ‌شان را می‌دانم.

در این‌جا اتکایم تنها بر مشاهدات عینی استوار بوده است.


از انقلاب تا آزادی

انقلاب‌ها دو چهره دارند:

یکی خندان است و دیگری خشن و اخم‌آلود.

یکی شاد است و دیگری غمگین.

انقلاب از یک‌سو بازتاب اراده‌ی مردمی است که برای تغییر سرنوشت خود دست به طغیان می‌زنند.

انقلاب اوج هم‌بسته‌گی آحاد ملت است که با یکدیگر متحد می‌شوند برای غلبه بر ظلم و بیداد.

انقلاب‌ها اوج جوشش خلاقیت هم است،

زیرا لحظه‌ی رهایی منجر به خلاقیت می‌شود.

انقلاب محدودیت‌های بشری را به عقب می‌راند و افقی به رهایی را می‌گشاید.

در افق انقلاب همه چیز ممکن به نظر می‌رسد.

جمله‌گی این‌ها گویای چهره‌ی خندان انقلاب‌اند.


در انقلاب‌ها عموماً یک بهار آزادی وجود دارد.

همان‌طور که بهار گذرا است، بهار آزادی نیز کوتاه است

و عبارت است از زمانی که آدم‌ها در خلأ قدرت و در فاصله‌ی میان فروپاشی نظم قبلی و برآمدن نظم جدید

برای اندک‌زمانی طعم آزادی واقعی را می‌چشند.

هاننا آرنت آزادی را واحه‌ای در کویر توصیف می‌کند و به همین دلیل از فضاهای آزادی سخن می‌گوید.

آزادی هم‌چون فضای سبزی است در کویر سیاست.

به نظر او این لحظات به‌طور موقت در هنگام تشکیل شوراها در انقلاب آلمان ۱۹۱۸-۱۹،

در اوایل انقلاب اکتبر و تشکیل سوویت‌ها در ۱۹۱۷،

شوراهای انقلابی ۱۷۸۹ ، ward (بخش)ها

در انقلاب آمریکا در ۱۷۷۶

و نیز شوراها در انقلاب مجارستان در ۱۹۵۶ تجربه شده است.


در انقلاب ایران هم این لحظه به‌صورت موقت تجربه شده است.

شاهرخ مسکوب که بسیاری از لحظات و مقاطع مهم سیاسی زمان خود را به زیبایی ثبت و ضبط کرده،

بهار کوتاه آزادی در ۲۳ بهمن ۵۷ را اینطور توصیف می‌کند:


(امروز صبح که از خانه بیرون آمدم برای اولین بار در عمرم احساس آزادی کردم.

پس از نمی‌دانم چندین سال که فکر و آرزوی آزادی در من جوانه زده است.

برای اولین بار احساس کردم که سنگینی‌ی شوم، مخفی و دائمی‌ی استبداد روی شانه‌هایم نیست

و ترس از نظامی و پلیس و ژاندارم و نیروهای انتظامی و دستگاه مخوف دولت و ساواک و قانون

و هم‌کار و آشنا و اداره و کار و خودم و هزار چیز دیگر، آن ترس کمین‌کننده، آرام و پرحوصله

که از پشت چشم‌های دوست و دشمن، از درون روشنی و تاریکی، از ته کوچه‌های بن‌بست،

در پای دیوارهای متروک و از میان جمعیت عابران در پیاده‌روهای شلوغ مرا می‌پاید، آن ترس رفته است)

(شاهرخ مسکوب، روزها در راه، ص ۶۰)


بهار آزادی عموماً لحظه‌ی خلأ قدرت است که از پی انقلاب می‌آید.

اما انقلاب‌ها در تداوم این بهار آزادی موفق نبودند و این‌جا با چهره‌ی غمگین و خشن انقلاب روبرو می‌شویم.

با تثبیت نظام جدید، آزادی رخت بر می‌بندد و گاه جای خود را به یک نظام تمامیت‌خواه جدید می‌دهد.

در کم‌و‌بیش همه‌ی انقلاب‌ها چنین شده است.

می‌توان این تناقض را پارادوکس انقلاب نامید که از این قرار است:

انقلاب اوج آزادی است، اما قابلیت آن را دارد که به اسارتی جدید بدل شود.

انقلاب فرانسه، انقلاب روسیه، انقلاب کوبا، انقلاب ایران و اخیراً انقلاب‌های بهار عربی

نمونه‌هایی از این دگردیسی‌ شوم‌اند.

در همه‌ی این موارد با وجود خواست آزادی یک رژیم سرکوبگر و مخوف‌تر جایگزین رژیم سابق شده است.

در بهار عربی، تقریباً در همه‌ی مواردی که انقلاب توانست به سقوط نظام منجر شود،

(غیراز تونس)

رژیم سرکوبگر جدیدی جایگزین شد.

این مسأله به نحوی است که آصف بیات در توصیف این انقلاب‌ها می‌گوید

آن‌ها در سازماندهی قوی، ولی در تغییر ضعیف بودند

به تعبیر دیگر بهار آزادی دوامی نداشت و به‌سرعت به خزان تبدیل شد.

طوری که بسیاری از مردم متقاعد شدند که همان نظام قبلی بهتر بود

و ای‌کاش انقلاب نمی‌کردند.

این تجربه برای ما کاملاً آشنا است.


این‌که تا پیش از جنبش "زن، زندگی، آزادی" واژه‌ی انقلاب مورد تنفر بسیاری بود

و حتی برای اشاره به تغییر نظام گاهی واژه‌ی «براندازی» محبوبیت داشت،

از همین حس عمومی حکایت دارد.

نفرت از انقلاب و هر آنچه به آن مربوط می‌شود، باعث می‌شد در ذهن جمعی این پرسش در نوسان باشد که:

«اینا کی می‌رن؟».

در جمع‌های خانواده‌گی و دوستانه و در گفتگوها این پرسش به نحوی به زبان می‌آمد.

این پرسش نشان از لزوم تغییر یا بهتر است بگوییم میل مفرط به تغییر دارد.

اما از آن‌جا که طبعاً بنا نیست «اینا» یک‌باره آب بشوند، این پرسش همزمان از سرکوب و تعویق هم خبر می‌دهد:

معجزه‌ای رخ بدهد و کار را «تمیز» تمام کند، طوری که بنا نباشد با انقلابی دیگر مواجه شویم

و وحشت و کابوس دیگری تجربه شود.

با این‌که مردم از ته دل خواهان تغییر نظام هستند، اما بسیاری حاضر نیستند به سیاق ۵۷ و با یک انقلاب چنین کنند.

بنابراین «اینا کی میرن؟» در فقدان سازماندهی و استراتژی تنها از یک آرزو خبر می‌دهد که ارزشی ندارد.


در خیزش اخیر، واژه‌ی انقلاب یک‌بار دیگر غسل تعمید گرفت و تا حد زیادی توسط معترضان پس گرفته شد.

«انقلاب»

که تا همین چندی پیش عمدتاً متعلق به حاکمیت بود و آن‌را هر طور که می‌خواست به کار می‌بُرد،

توسط معترضان به کار رفت.

با این کار حاکمیت ناگهان خود را در موضع ضد انقلاب دید.

شعارهایی از جمله: «این دیگه اعتراض نیست، این خود انقلابه!»

و

«دیگه نگین اعتراض، اسمش شده انقلاب»

حکایت از آن داشت که این موج صرفاً یک رویداد اعتراضی نیست،

بل‌که در عمق و وسعت به انقلاب شبیه‌تر است.

گسترده‌گی این قیام و رادیکالیسم آن بی‌سابقه است، طوری که می‌توان در آن گسستی را با گذشته مشاهده کرد.

پس‌گرفتن انقلاب تنها پس‌گرفتن یک واژه نیست.

بل‌که به معنای آن است که خواست تغییر جمعی را دیگر نمی‌توان به اعتراضات موردی نسبت داد

و به تعویق انداخت.

همچنین به این معنا است که «اینا» قرار نیست معجزه‌وار بروند.

دست‌کم بخش‌هایی از جامعه به این آگاهی دست یافتند که باید کاری کرد.


اما واقعیت این است که همه‌ی مردم در این عاطفه‌ی انقلابی شریک نیستند.

با آن‌که بسیاری از آن‌ها خواهان تغییرند، هنوز از انقلاب در هراس‌اند،

زیرا حتی اگر انقلاب ممکن باشد، می‌تواند رؤیا را به کابوس بدل کند.

بسیاری نگران‌اند که به جای دستیابی به آزادی، کابوس خون و خشونت تکرار شود.

البته این نگرانی چندان ناموجه هم نیست.

انقلاب‌ها غالباً از دستیابی به آنچه که به خاطرش حادث می‌شوند، یعنی آزادی، بازمی‌مانند.

چرا این خیزش اگر به نتیجه‌ای انقلابی منتج شود، باید مستثنی باشد؟


گویی انقلاب نیروی عظیمی را آزاد می‌کند که به دلیل قدرت خود موجب سقوط یک حکومت می‌شود،

اما پس از انقلاب همین نیرو به صورت ویران‌گر ظاهر می‌شود.

به تعبیر دیگر همان نیرویی که باعث سقوط حکومت می‌شود به صورت تمامیتی ظاهر شود

که هیچ اختلافی را برنمی‌تابد و خواهان از میان‌برداشتن و له‌کردن هر آن‌چیزی است که مورد پسند او نباشد.

این دیگری‌سازی ادامه می‌یابد تا بدان‌جا که حلقه‌ی «خودی‌ها» تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شود

و همه‌گان طرد می‌شوند.

طرد و تبعیض آنقدر ادامه می‌یابد تا همه‌ی کسانی که بیرون گذاشته شده‌اند با یکدیگر مؤتلف می‌شوند

و انقلاب بعدی را پدید می‌آورند.

این همان وضعیتی است که در ایران بعد از انقلاب تا به امروز تجربه کرده‌ایم.

با این‌که انقلاب نفی هرنوع قانونمندی است، اما به نظر می‌رسد انقلاب‌ها خود تابع قانونمندی‌هایی هستند.

مسیرهایی که اغلب انقلاب‌ها طی کرده‌اند شباهت‌های چشم‌گیری را به نمایش می‌گذارد:

انقلاب و کنارزدن نظام قبلی، بهار آزادی، ساخته‌شدن رژیم جدید،

بازگشت و ترمیدور، اوج‌گرفتن نارضایتی، بروز شرایط انقلابی و …


جان فوران در کتاب "مقاومت شکننده" تصوری از این وضعیت را با تمرکز بر ایران مدرن ارائه می‌کند.

مفهوم مقاومت شکننده در این کتاب اشاره به وضعیتی سیاسی اجتماعی در ایران دارد

که در آن قدرت مردمی بر دشمن پیروز می‌شود،

اما هم به دلیل ضعف خود و هم مداخله‌ و نفوذ قدرت‌های بیگانه قادر نیست آزادی را پاس بدارد و نهادینه کند.

لاجرم عصیانْ به یک حاکمیت سرکوبگر دیگر منجر می‌شود.

در انقلاب مشروطه انقلابیون توانستند بر استبداد قاجار و حامی خارجی آن یعنی روسیه پیروز شوند،

اما مشروطه در ایجاد حاکمیت قانون ناکام ماند.

سرنوشت تراژیک انقلاب ۵۷ نیز نشان‌گر همین روند بود.


چگونه می‌توان این چرخه‌ی معیوب را متوقف کرد؟

چطور می‌توان انقلاب را به آزادی پیوند زد؟

چگونه می‌توان سوژه‌های خشم را به سوژه‌های تغییر بدل کرد؟

چگونه می‌توان قدرت مخرب را به قدرت مؤسس و سازنده تبدیل کرد؟

آیا اساساً این کار ممکن است یا ما محکوم به تکرار روندهایی هستیم که پیش‌تر آزموده‌ایم؟

در ادبیات سیاسی عامه در ایران این پرسش‌ها چندان مطرح نشده و پاسخ‌های قانع کننده دریافت نکرده‌اند.

در بیش‌تر پاسخ‌ها، تأکید بر روی عواملی است که چندان توضیح‌دهنده نیست.

از جمله این‌که دفعه‌ی قبل به قدر کافی باهوش نبودیم و توسط این و آن فریب خوردیم.

اما این‌بار دیگر فریب نخواهیم خورد.

دفعه‌ی پیش چنان نکردیم و حال چنین خواهیم کرد.

با این‌که ممکن است انقلابیون فریب بخورند، اما عامل فریب به تنهایی نمی‌تواند ناکامی را توضیح بدهد.


در زیر من یکی دو پاسخ به پرسش‌های بالا را به اجمال بررسی خواهم کرد.

در این پاسخ‌ها، تأکید نه بر عوامل ذهنی، بل‌که بر علل ساختاری است.

همانطور که انقلاب تنها با اتکا بر اراده‌ها و عاملیت‌های فردی شکل نمی‌گیرد

و عوامل متعددی باید دست به دست هم بدهند تا اسقاط یک نظام ممکن شود،

در شکست و ناکامی یک انقلاب نیز عوامل متعددی اعم از داخلی و خارجی دخیل‌اند.


غلبه‌ی مسأله‌ی اجتماعی

هاننا آرنت در کتاب درباره‌ی انقلاب، دو انقلاب فرانسه و آمریکا را با هم مقایسه می‌کند تا به این پرسش پاسخ دهد

که چرا انقلاب آمریکا در تأسیس آزادی موفق بود و انقلاب فرانسه به حکومت وحشت و خشونت راه برد.

پاسخ او به اجمال این است که آمریکا از این حیث در بین انقلاب‌ها استثنا است که توانست آزادی را محقق کند.

البته در اینجا آزادی نسبی است.

اگر برده‌داری را در نظر بگیریم، انقلاب آمریکا نتوانست آن را ملغی کند.

منظور نهادینه‌کردن حقوق و آزادی‌های اساسی است که در اعلامیه‌ی استقلال بر آن‌ها تأکید شد.

به تعبیر آرنت اهتمام پدران بنیان‌گذار به آزادی از همان ابتدا باعث تمایز انقلاب آمریکا با دیگر انقلاب‌ها شد.

آزادی چنان مهم بود که در اعلامیه‌ی استقلال بر آن تأکید ویژه صورت گرفت.

انقلاب آمریکا انقلابی برای آزادی بود.

در حالی‌که در انقلاب فرانسه نابرابری هدف بود.

لذا غلبه‌ی مسأله‌ی اجتماعی موجب شد آزادی به حاشیه رانده شود.

منظور آرنت از مسأله‌ی اجتماعی، نابرابری و فقر است.

به نظر او مسأله‌ی نان باعث شد تا آزادی تحت‌الشعاع قرار گیرد.

بنابراین او معتقد است اگر موتور محرک انقلاب نابرابری باشد،

محتمل است که ما به جای حکومتی که پاسدار آزادی باشد، با نظامی سرکوبگر سروکار داشته باشیم

که به بهانه‌ی نابرابری آزادی‌ها را قربانی کند.

بارزترین نمونه‌ی این نظام، نظام کمونیستی در شوروی بود.

با اتکا بر تحلیل آرنت می‌توان گفت انقلاب‌هایی که در آن‌ها مسأله‌ی اجتماعی نابرابری بر آزادی غالب شود،

در نهادینه‌کردن آزادی موفق نخواهند بود

و به احتمال زیاد با رژیمی روبرو خواهیم بود که نابرابری را در اولویت قرار می‌دهد

و آزادی را قربانی خواهد کرد.

البته این تحلیل و پاسخ منتقدانی داشته است که نه تنها خوانش آرنت از انقلاب فرانسه و آمریکا

بل‌که نتایج او را زیر سؤال برده‌اند.


پاسخ مهم دیگری که به آن خواهم پرداخت از آنِ جیمی الینسون است که در کتابی که به‌تازه‌گی در مورد انقلاب‌های عربی

منتشر شده به نام عصر ضدانقلاب آن را ارائه کرده است.

به نظر الینسون، ما شکست یک انقلاب را نخواهیم فهمید مگر این‌که درکی از موفقیت ضدانقلاب داشته باشیم.

او در این کتاب مفهوم ضدانقلاب را که در فرهنگ سیاسی ما بیش‌تر یک دشنام است،

بیرون آورده و آن را به یک مفهوم تبیینی تبدیل کرده است.

الینسون نشان می‌دهد که در شش کشوری که در انقلاب‌های عربی در آنها وضعیت انقلابی شکل گرفت

شامل تونس، مصر، لیبی، یمن، سوریه و بحرین، انقلاب توسط ضدانقلاب شکست خورد و ذبح شد.

در مصر انقلاب توسط اخوان‌المسلمین مصادره شد و آن‌ها از این فرصت برای اسلامی‌کردن استفاده کردند.

اما خود با کودتای ارتش کنار زده شدند.

بدین‌سان انقلاب توسط ضد انقلاب نابود شد.

در لیبی و یمن اسقاط نظام منجر به جنگ داخلی شد.

در بحرین و سوریه انقلاب با مداخله‌ی نظامی از بیرون سرکوب شد.

در سوریه، رژیم اسد انقلاب را با کمک اسلام‌گرایان داخلی و مداخله از بیرون سرکوب کرد.

در نتیجه انقلاب به جنگ داخلی ختم شد.

این کتاب از این حیث اهمیت دارد که درکی از ضدانقلاب را ارائه می‌کند و نشان می‌دهد

که موفقیت یک انقلاب تنها در گرو اراده و عاملیت انقلابیون نیست.

بل‌که باید ضدانقلاب و عاملیت آن را هم به حساب آورد.

با این‌که ممکن است برخی قرن حاضر را عصر انقلاب بدانند، اما به نظر او این عصر، عصر ضدانقلاب است.

نه تنها شرایط داخلی بل‌که شرایط جهانی نیز بر خلاف قرن بیستم به نفع انقلاب‌ها نیست،

بل‌که به ضدانقلاب‌ها گرایش دارد.


سوای این پاسخ‌ها که در جای خود قابل‌نقد هستند، به نظر می‌رسد یکی از مهم‌ترین موانع بر سر راه آزادی

این است که در وضعیت‌های توتالیتر تخیل آدم‌ها به گروگان وضعیت درمی‌آید و نمی‌توانند وضعیت جدید

و مناسباتی دیگر را به تصور درآورند.

در نتیجه حتی وقتی انقلابی رخ می‌دهد، وجهی آخرالزمانی به خود می‌گیرد و اسقاط در اولویت قرار می‌گیرد.

اسارت تخیل تا بدان حد است که حتی پس از اسقاط نظام نیز به دلیل درونی‌شدن مناسبات قدرت،

تمایل به تقلید و پیروی از رویه‌های قبلی وجود دارد.

لذا یکی از مهم‌ترین کارها آزادکردن تخیل از بند مناسبات فعلی‌ی قدرت و بیرونی‌کردن آن‌ها است.

این کار نیازمند آن است تا آنچه بدیهی تصور می‌شود، به مسأله تبدیل شود.

یکی از این عناصر سلطه‌ی مردانه است که به ناخودآگاه سیاسی راه یافته

و به عنصر هویت‌بخش نظام حکومتی تبدیل شده است.


انقلاب ۵۷ با بهار عربی تفاوت‌های چشم‌گیری داشت.

اما شاید وجه مشترک میان هر دوی آن‌ها این باشد که در آن‌ها انقلابیون آنقدرها هم انقلابی نبودند

و در نتیجه انقلاب به تغییر محسوسی در سیاست منجر نشد.

در نتیجه اوضاع از هر حیث بدتر شد.

آصف بیات از همین رو انقلاب‌های عربی را «انقلاب بدون انقلابیون» یا الثوره بلاثُوّار می‌نامد.

او آن‌ها را رفولوشن refolution (انصلاح) می‌نامد که ترکیبی است از انقلاب revolution و اصلاح .reform

وجه اشتراک دیگر این است که هم در انقلاب ایران و هم در بهار عربی انقلاب‌ها شکلی آخرالزمانی داشتند

و به این فکر نشده بود که چه مناسباتی بنا است جایگزین مناسبات پیشین شود.

چطور می‌خواهیم از آزادی مراقبت کنیم؟

تصور این بود که به صرف برافتادن رژیم، آزادی خودبه‌خود محقق خواهد شد.

اما چنین نشد، چون مردم تصوری از این‌که چگونه باید این کار را بکنند، نداشتند.

این صورت‌بندی دیگری است از این گفته که در انقلاب مردم می‌دانستند چه نمی‌خواهند،

اما نمی‌دانستند چه می‌خواهند.


‌واقعیت این است که نطفه‌های نظم بعدی در نظم فعلی موجود است.

البته این‌که کدام‌یک از این نطفه‌ها به بار بنشیند و به موجود زنده تبدیل شود، به عاملیت ما انسان‌ها مربوط است.

اما سیاست آن‌قدرها بر پایه‌ی نیت‌های افراد پیش نمی‌رود که بر اساس روندها شکل می‌گیرد.


انقلاب و زنان

وقتی پای زنان در میان است، وضع انقلاب‌ها به خصوص در ایران غم‌انگیز است.

زنان از مدت‌ها پیش از انقلاب مشروطهْ خواهان مشارکت در امور سیاسی و اجتماعی و بیرون‌آمدن از پرده بودند.

در خود نهضت مشروطه نیز به‌شدت فعال بودند.

اما پیروزی مشروطه‌ تحول چندانی را در وضعیت آن‌ها ایجاد نکرد.

آن‌ها حتی از حق انتخاب‌کردن هم بازماندند، ناقص‌عقل محسوب ‌شدند و در کنار سُفَها و صِغار قرار گرفتند.

در انقلاب ۵۷ نیز این پدیده به نحو دیگری تکرار شد.

با این‌که زنان در پیروزی انقلاب نقشی تعیین‌کننده داشتند،

اما پس از انقلاب نخستین قربانی «اسلامی‌کردن» و هدف نفرت سیستماتیک اسلام‌گرایان

و روحانیت محافظه‌کار واقع شدند.

رویارویی میان دستگاه فقاهت و زنان در ایران همواره به سبب وجود دربار به تعویق می‌افتاد.

اما با انقلاب ۵۷، این رویارویی ناگزیر شد.

ابتدا به آن‌ها حکم شد که در حجاب شوند و این در حالی بود که بسیاری از زنان خود در ‌هم‌بسته‌گی با انقلاب،

به حجاب روی آورده بودند.

سپس قانون خانواده که نخستین قانون نسبتاً مترقی تاریخ ایران برای زنان بود

به این بهانه که طاغوتی است، ملغی شد.

در گام آخر قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران زنان را از حقوق شهروندی اولیه‌شان محروم کرد.

بدین‌سان تنها در فاصله‌ی کم‌تر از یکسال زنان کلیه‌ی حقوق خود را از دست دادند و به کنیزک تبدیل شدند.

نتیجه آن‌که هم در انقلاب مشروطه و هم در انقلاب ۵۷ به زنان خیانت شد.


در صورت وقوع یک انقلاب دیگر یا تغییر رادیکال سیاسی، حقوق زنان چگونه تضمین خواهد شد؟

کافی نیست بگوییم زنان در این جنبش جلودارند و همین حقوق بعدی آن‌ها را تضمین می‌کند.

پیش‌تر چنین نشده است و تضمینی نیست که در آینده هم چنین بشود.

ممکن است کسی بگوید نهادینه‌کردن حقوق زنان کار جامعه‌ی مدنی است

که در ایران امروز به دلیل سرکوب نمی‌توانند فعال باشند، ولی در «فردای آزادی» آن‌ها خواهند توانست

این حقوق را ایجاد و تضمین کنند.

اما تضمینی وجود ندارد که چنین شود.

برعکس، وضعیت فعلی این احتمال را تقویت می‌کند که فردای آزادی سریعاً به اسارت گره بخورد.


پرسش‌های سهمگین

سوای مسائل و دغدغه‌های یادشده باید پرسش‌های سهمگین را در نظر آورد:

ایران هم‌اکنون در یکی از مقاطع بحرانی تاریخ خود به‌سر می‌برد.

جرد دایموند در کتاب "آشوب" با برشمردن موارد متعدد،

نحوه‌ی برخورد ملت‌ها با بحران‌های وجودی‌شان را به تصویر می‌کشد،

بحران‌هایی که در صورت تداوم نابودی آن‌ها را به همراه دارد.

آن‌طور که او نشان می‌دهد، رفتار ملت‌‌ها در این مقاطع با یکدیگر متفاوت است.

برخی بحران را به فرصت تبدیل می‌کنند.

برای مثال، آلمان کشوری بود که با جنگ دوم جهانی از درون و بیرون ویران و چندپاره شده بود.

یک کشور ویران و اشغال‌شده با گرایش‌های عمیق نژادپرستی و یهودستیزی بود

که تا مغز استخوان جامعه نفوذ کرده و آن را به نابودی کشانده بود.

یک راه آن بود که این ملت بعد از جنگ با تجاهل نسبت به این وضعیت،

مسیر گذشته را به نحوی دیگر از سر گیرد.

راه دیگر مواجهه با خود و استفاده از فرصت بحران برای برخی اصلاحات اساسی بود.

آلمان تا حدی از سر اجبار و تا حدی هم داوطلبانه مسیر دوم را برگزید.

این کار به معنای راه‌اندازی کارزاری فرهنگی و اجتماعی سیاسی برای مقابله با نژادپرستی و یهودستیزی بود

که کماکان ادامه دارد.

آلمان امروز هم‌چنان درگیر نژادپرستی است، اما با آن‌چه پیش‌تر بود فاصله‌ی زیادی گرفته است.


نمونه‌ی روسیه درست برعکس است.

فروپاشی شوروی یک نقطه‌ی بحرانی برای این کشور بود،

اما رهبران روس از آن برای تجدیدنظر در سیاست‌های گذشته استفاده نکردند.

برعکس،

با خزیدن به دامن شووینیسم، ستایش از روح روسی، تزاریسم و قهرمانی‌گری سطحی از یک‌سو

و تبدیل یک‌شبه‌ی‌ اقتصاد دولتی به اقتصاد بازار آزاد به عنوان راه‌حلی برای درمان رکود اقتصادی

از سوی دیگر عملاً راه را بر دگرگونی بنیادی بستند.

در نتیجه، بحران به زخمی عمیق و درمان‌ناپذیر تبدیل شد.

روسیه‌ی امروز کشوری مغروق با زخم‌های عمیق است که به نظر نمی‌رسد قادر به درمان آنها باشد.

رویکرد تهاجمی این کشور نسبت به غرب نیز نوعی غرب‌ستیزی بیمارگون است

که بیش از آن‌که نشانه‌ي قدرتمندی باشد، نشانه‌ي ضعف و تباهی و فساد عمیق درونی است.


ایران امروز به آلمان بعد از جنگ و شوروی در زمان فروپاشی شباهت‌هایی دارد.

زن‌بیزاری در ایران امروز، قابل مقایسه با یهودستیزی است،

زیرا به عنصر هویت‌بخش نظام حکومتی تبدیل شده است.

از سوی دیگر رویکرد توهم‌آمیز نسبت به وضعیت خود در جهان در قالب عناوین پرطمطراقی همچون محور مقاومت، استکبارستیزی و جز آن‌ها، نشانگر تمایل به تعویق بحران‌های اقتصادی درونی است

که به وضعیت شوروی در زمان فروپاشی شبیه است.

دوم خرداد لحظه‌ای بحرانی برای تجدید نظردر مسیر طی‌شده بود.

اما مقامات ترجیح دادند با انتساب خواسته‌های اجتماعی به نفوذ غرب از یک‌سو

و خزیدن به دامن توهم «اصلاحات» و جلوگیری از واقعی‌شدن وضعیت و خواسته‌ها، مانع از تجدیدنظر اساسی شوند.

بدتر شدن وضع نه تنها باعث تجدیدنظر نشد، بل‌که به خودبزرگ‌بینی بیش‌تر و فرورفتن در توهم بیشتر انجامید.

رؤیاهای باشکوه امپراتورمآبانه که در مهملاتی همچون مدیریت جهان، نمود داشت،

ازعمق فاجعه حکایت داشت.

اما این توهم تنها مختص حکومت نیست.

جعل یک تصور افسانه‌ای از گذشته‌ی ایران و باشکوه جلوه‌دادن تاریخ آن که در محافل حکومتی نیز خریدار داشت،

از دیگر نمونه‌های بارز این خودفریبی است.

میل به فرار از واقعیت و خزیدن در توهم اشکال گوناگون دارد و خود بزرگ‌ترین عامل ویرانی بوده است.


براندازی

نتیجه این‌که ایران امروز در یکی از بحرانی‌ترین مقاطع تاریخ خود به سر می‌برد

که در آن مسأله برسر بقا است.

اما نه حکومت و نه اپوزیسیون برانداز مایل به دیدن این وضعیت نیستند

و توان ارا‌ئه‌ی راهکاری برای مقابله با آن را ندارند.

رویه‌ی غالب از یک‌سو کم‌اهمیت نشان‌دادن این وضعیت و از سوی دیگر القای حس توانایی مافوق بشری

برای غلبه بر آن است.

در حالی‌که حکومت برای بقای خود وانمود می‌کند که این بحران‌ها جدی نیست یا دشمن‌ساخته است

و در نتیجه به‌هیچ‌رو مسئولیت خود را در ایجاد و تداوم آن‌ها نمی‌پذیرد،

اپوزیسیون برانداز اینطور وانمود می‌کند که مسئولیت همه‌ی مشکلات در ایران امروز به‌تمامی با حکومت است.

کافی است حاکمان فعلی جای خود را به براندازان بدهند تا این بحران‌ها مهار شوند و به زندگی معمولی دست بیابیم.

تردیدی نیست که حکومت خود بخشی از بحران فعلی است و وجود و تداوم آن بر وخامت وضعیت می‌افزاید.

اما حتی در صورت تغییر حکومت، ایران با بحران‌هایی دست به گریبان خواهد بود

که غلبه بر آن‌ها اگر ناممکن نباشد، بسیار دشوار است.

بحران محیط زیست، بحران خشک‌سالی، بحران فساد، بحران مرجعیت و اعتماد اجتماعی،

بحران فروپاشی اخلاقی، خودفریبی فراگیر و ترجیح توهم بر واقعیت از جمله‌ی آن‌ها است.

براندازان بنا ندارند این پرسش‌ها را جدی بگیرند و از آن‌ها طفره می‌روند.

تا همین امروز به استثنای حرف‌های کلی انتزاعی حتی یک خط از آن‌ها ندیده‌ایم که

چگونه می‌خواهند این بحران‌ها را حل کنند.

چه برنامه‌ای برای اقتصاد دارند؟

چه برنامه‌ای برای محیط زیست دارند؟

چگونه می‌خواهند بر معضل آب‌و‌هوا و … غلبه کنند؟

برای فقر و نابرابری چه برنامه‌ای دارند؟

چگونه می‌خواهند بی‌قانونی را از میان بردارند؟

برای بازسازی اعتماد عمومی چه خواهند کرد؟ و …

تنها حرفی که از آن‌ها می‌شنویم این است که حکومت باید برود.

براندازی بیش‌تر تقلیدی ناشیانه از انقلاب ۵۷ است،

البته در بهترین حالت و با کمک تحریم و تهاجم نظامی که در موفقیت آن هم تردید زیادی وجود دارد.


تخیل سیاسی‌ی براندازان به حاکمان فعلی شباهت بیش‌تری دارد تا به رهبران آزادیبخش.

به‌قول امیرحسین علی‌بخشی این کیفوری فانتزتیک آرمان‌هایی چون عدالت و آزادی را هدف نگرفته است،

بل‌که هدف، ارضای میل نارسیستیک است.

نمی‌توان از "زن-زندگی-آزادی" سخن گفت و این‌ "تمنیات واپس‌گرایان" را نادیده گرفت.

او با تأکید بر دوصدا‌بودن و دوسیاستی‌بودن جنبش زن، زندگی،آزادی، یک صدا را «صدای دولتی» می‌خواند

که خواستار تغییر عاجل دولت است.

سیاست دولتی اساساً کاری با جامعه ندارد،

بل‌که آن را ابزاری برای براندازی حاکمیت و حاکمان فعلی می‌بیند.

صدا و سیاست دیگر، «

سیاست هم‌بسته‌گی» است که تغییر را از رهگذر جامعه‌ای قوی و استوار ممکن می‌داند.

تمایز این دو در فهم زیربنایی آن‌ها از سیاست است.

در یکی از آن‌ها هدف سیاست، کسب قدرت است و در دیگری قدرت‌گرفتن جامعه.

طنین مزاحم و آزارنده‌ی "مرد-میهن-آبادی" فحش‌های رکیک، و زدن برچسب مزدور به منتقدان

از مظاهر سیاست دولتی است.


براندازی بنا دارد با تصاحب جنبش‌ها و کنش‌های زنانه،

آن را به سکویی برای نوع دیگری از سیاست مردانه‌ بدل کند.

به همین دلیل خشم و عصبانیت، سوخت موتور آن است.

حاکمیت با خشونت بیش‌تر، بر آتش خشم می‌دمد

و آدم‌ها را به موجوداتی عصبی و پریشان تبدیل می‌کند

که احساساتْ اصل حاکم بر رفتار و تصمیم‌گیری آنها است.

از سوی دیگر براندازی این خشم و عصبانیت مهارنشده را به قدرت خود تبدیل می‌کند.

هیاهوی براندازانْ سوژه‌های خشم را هدف می‌گیرد

و اذهان آن‌ها را به خیال‌پردازی واهی و متوهمانه وامی‌دارد.

در حقیقت با این کار براندازی مانع از عقلانیتی می‌شود که لازمه‌ی حیات سیاسی فعلی و آینده است.

اما حتی اگر براندازان در براندازی موفق شوند که بعید به نظر می‌رسد،

برهوت واقعیتی که در بخش قبلی توضیح دادم، خیلی زود رخ می‌نماید و نشئه‌گی را از سرها می‌پراند.

در نتیجه همه‌ی کسانی که خیالات خوش در سر می‌پرورانند، افسرده خواهند شد،

چون به این نتیجه می‌رسند که پس اساساً تغییر امکان ندارد.

این ناامیدی و افسرده‌گی که به‌زودی شاهد امواج سهمگین آن خواهیم بود،

ماحصل همین تخیل متوهمانه است.

خلاصه کنم:

براندازی خصلتی آخرالزمانی دارد و روی دیگر حاکمیت فعلی است.


انقلابیون بدون انقلاب

در جنبش "زن، زندگی ، آزادی" گرایش‌های مختلفی دیده می‌شود.

اما در آن رگه‌ی بارز و مسلطی وجود دارد که بر همین سه‌گانه مبتنی است.

این رگه نه با براندازی مرسوم سر سازگاری دارد نه با رویکرد اصلاح‌طلبانه و نه حتی با انقلاب در معنای متعارف.

بل‌که در آن هدفْ خود "آزادی" است.

من این رویکرد را کنش زنانه‌نگر می‌نامم.

به نظر من این کنش، با دختران خیابان انقلاب خلق شد.

این کنش، نه فقط حاکمیت، بل‌که سلطه‌ی مخرب و ویران‌گر مردانه را هدف گرفته است.


کنش زنانه بر خشم استوار نیست.

بل‌که با مهار خشم، سوژه‌های خشم را به سوژه‌های تغییر تبدیل می‌کند.

کنش زنانه را می‌توان انقلاب بدون انقلاب دانست.

زیرا در آن تغییر سیاسی از رهگذر جامعه و قدرت‌گیری آن میسر است.

این کنش درست برعکس انقلاب بدون انقلابیون است.

انقلاب‌های عربی را کنشگرانی رقم زدند که چندان انقلابی هم نبودند و نقشه‌ای برای فردای انقلاب نداشتند

و انقلاب ایران به دست رهبران ارتجاعی افتاد

که بنا داشتند با قبضه‌ی قدرت سیاسی مسیر تاریخ را به عقب برگردانند.

اما انقلابیون بدون انقلاب بنا ندارند آزادی را از طریق انقلاب به‌دست بیاورند.

آن‌ها انقلاب را از طریق آزادی به دست می‌آورند.


زنان بر اساس تجربه، متوجه شده‌اند

که نمی‌توانند منتظر بمانند تا یک منجی بیاید و آزادی را تقدیم آن‌ها کند.

منجیْ خود آن‌ها هستند.

کنشگران آزادی دیده‌اند که چطور به‌رغم پشتیبانی همه‌جانبه،

انقلاب و اصلاح به آن‌ها خیانت کرد.

لذا تصمیم گرفتند طور دیگری عمل کنند.

برداشتن حجاب و درآتش‌افکندن روسری،

الغای تفکیک جنسیتی، دوچرخه‌سواری و موتورسواری، رفت‌وآمد آزادانه در شهر

و جز آن‌ها جمله‌گی کنش‌های معطوف به آزادی‌اند.


این کنش خصلت اجرایی دارد و به هیچ چیز جز خود راجع نیست.

در آن هدفْ آزادی است، نه چیزی دیگر.

در این کنش‌ها آزادی به دقیق‌ترین معنای کلمه محقق می‌شود،

یعنی رهاندن تن و ذهن از اسارت.

بر خلاف کنش‌ها و نظریه‌های انتزاعیِ مردانه،

آزادی یک امر انتزاعی دور از دسترس نیست و به تعویق نمی‌افتد.

بل‌که این‌جایی و اکنونی است.

"

"نه" به حجاب اجباری و برداشتن روسری یک کنش معمولی نیست.

رهایی‌ی تن از اسارت،

فرمانی است که زن را در چنگ خود دارد و به او می‌گوید تو باید چنان باشی که من می‌گویم.

آزادی، گسستن زنجیر اسارت از ذهن و بدن است.

آزادی در نقطه‌ی مقابل برده‌گی است

و این همانا دقیق‌ترین و عینی‌ترین مفهوم آزادی است.


دختران خیابان انقلاب نوع جدیدی از کنش سیاسی را خلق کردند.

آن‌ها را می‌توان انقلابیون بدون انقلاب نامید.

آن‌ها چشم‌اندازی جدید به روی کنش سیاسی گشودند که سلطه‌ي مردانه و مذکر را به چالش می‌گیرد

و افقی را می‌گشاید.

در این رویکرد بنا نیست منتظر بمانیم تا با یک انقلاب، انتخابات، تغییر رژیم و جز آن‌ها به آزادی دست یابیم.

کنش زنانه‌نگر رهبری را در یک رهبر عمدتاً مرد جستجو نمی‌کند.

در آن، سیاست مساوی با قدرت و حکومت نیست،

بل‌که پروا و مراقبت به جای نسق می‌نشیند و زندگی بر مرگ غلبه می‌کند

این نگرش در نه‌گویی مطلق به اعدام متجلی شده است.

اعدام یکی از ابزارهای اصلی سرکوب در سلطه‌ی مردانه است.

زنان با مشقت و تحمل انواع دردها و سختی‌ها می‌زایند و بزرگ می‌کنند،

اما سلطه‌ی مردانه با یک تصمیم آنی، کور، و احساسی، حکم به معدوم‌شدن می‌دهد.

سلطه‌ی مردانه از یک‌سو بدن زن را به کشتزار تبدیل می‌کند

و از سوی دیگر جان‌های عزیز و فرزندان همان زنان را به جوخه‌های دار می‌سپارد.

اما سیاست زنانه‌نگر به صورت نامشروط با اعدام مخالف است.


معضلات بسیاری وجود دارند

که تاکنون هیچ گروه سیاسی در ایران برنامه‌ی منسجمی برای مقابله با آن ارائه نداده است.

در عین حال روشن است که تداوم وضع فعلی تنها بر عمق ویرانی می‌افزاید.

اما کنش انقلابیون بدون انقلاب بر تسخیر فضا و عقب‌راندن حاکمیت مبتنی است.

زنان در زندان نیز همین کنش را در پیش گرفته‌اند.

زندان جایی است که در آن آزادی به حداقل می‌رسد و اسارت به حداکثر.

اما زنان و مردان این روزها در زندان هم مناسبات سلطه را زیر سؤال برده‌ و به سخره گرفته‌اند.

نامه‌ی بهاره هدایت با عنوان

«انقلاب حتمی است»

و نامه‌های نرگس محمدی از زندان که در آن‌ها به افشای آزار جنسی زنان و مردان در زندان پرداخت،

نمونه‌های برجسته‌ای از این کنش‌های انقلابی معطوف به آزادی‌اند.

عکس‌های بدون حجابی زنان پس از آزادی نمونه‌ی دیگر این مقاومت است.

حاکمیتی که به سازو‌برگ‌های سرکوب خود مفتخر است، با ازدست‌دادن آنها بلااثر می‌شود.


زنان در ایران بعد از انقلاب به‌تدریج به کنیزک و رحِم‌های‌ دست‌وپادار برای زاییدن تبدیل شدند،

اما امروز رهبری خیابان را در دست دارند.

امروز زنان از همیشه حکومت‌ناپذیرتر شده‌اند و از این رهگذر انسان ایرانی را حکومت‌ناپذیر کرده‌اند.

بدن زن که در زمره‌ی سهل‌ترین و دم‌دست‌ترین مکان‌ها

برای تحقیر، تجاوز، تصاحب، خشونت و نمایش قدرت بوده است،

امروز یکی از مقاوم‌ترین و «نه»‌گوترین بدن‌ها است.

شجاعت که زمانی صفتی مردانه بود ، اکنون برای زنان به کار می‌رود.


سلطه‌‌ی مردانه همواره خود زنان را به ابزار سرکوب زنان تبدیل کرده است.

به همین دلیل زنان بسیاری وجود دارند که با سلطه‌ی مردانه همراهند

و برعکس، مردان بسیاری که به آن نه می‌گویند.

هنوز هم زنان بسیاری در خدمت سلطه‌ی مردانه قرار دارند و آن را تقدیس می‌کنند.

زنانی که تذکر حجاب می‌دهند، به استخدام گشت ارشاد درمی‌آیند، فرمان آتش به روی معترضان را صادر می‌کنند،

زنان دیگر را لو می‌دهند، از حکومت می‌خواهند با زنان برخورد کند، پرستوگری می‌کنند،

بازجوخبرنگارند و…

از این جمله‌اند.

در سلطه‌ی مردانه اصل بر این است که زنان به مردان وابسته باشند و التماس کنند

تا تکه‌نانی هم برای آن‌ها بیندازند

و به هزینه‌ی انکار خود، سهم ناچیزی از قدرت سیاسی، دینی، علمی، و اقتصادی را جلوی‌شان بیندازند

و جایی کوچک را برای آن‌ها در گوشه‌‌کنارها درنظر بگیرند.

سرنوشت زنان پس از انقلاب‌ها تا حد زیادی چنین بوده است.

اما حال می‌توان دید که زنان دست رد بر سیاستی می‌زنند که آن‌ها را به خود راه نمی‌دهد،

خدایی را نقد و رد می‌کنند

که از آن‌ها متنفر است، دست رد بر سینه‌ی دین و مذهبی می‌زنند که آن‌ها را کم‌عقل و مهجور می‌داند،

دانشگاه و علمی را نقد می‌کنند که آن‌ها را تحقیر می‌کند، و تاریخی را به پرسش می‌کشند

که آن‌ها را ساکت کرده

و از خود بیرون رانده است.

دیگر این زنان نیستند که وام‌دار تاریخ‌ و سنت‌اند، برعکس، این سنت، تاریخ و فلسفه‌ی مردانه است

که وام‌دار زنان است.

سنتی که باعث می‌شود فیلسوف نادان‌اش به جای نقد آن سنت با صدای بلند و باافتخار بگوید

پروین را به فروغ ترجیح می‌دهد و حتی نفهمد که دارد به زنان توهین می‌کند.


سلطه‌ی مردانه با وجود برخورداری از همه‌ی ابزارهای سرکوب، رو به افول است.

در مصاف تاریخی میان دستگاه فقاهت و زنان، زنان برنده‌اند.

البته هنوز راه زیادی مانده تا سلطه‌ی مردانه محو شود.

ما هنوز اول راهیم. زنان باید حق خود را از تاریخ و سنت و علم و سیاست بازستانند.

اما برخلاف سلطه‌ي مردانه که بر دوگانه‌گی زن/ مرد استوار است و زنان را حذف می‌کند،

در زنانه‌نگری با دوگانه‌گی زن/ مرد مواجه نیستیم، بل‌که با زنانه/مردانه مواجهیم.

زنانه فقط به زنان اختصاص ندارد، بل‌که مردان را هم به خود راه می‌دهد.

کنش زنانه و زنانه‌نگر کنشی است از پایین به بالا. در این‌جا تغییر از پایین حادث می‌شود

و به عرصه‌ي قدرت رسمی سرایت می‌کند، درست برخلاف سیاست و نگرش مردانه

که درصدد کسب قدرت سیاسی و تحمیل دیدگاه‌های خود بر جامعه است.

به اعتقاد من در مصاف با حاکمیت فعلی تنها چنین رویکردی موفق خواهد بود.


نتیجه‌گیری

ایران در مقطعی بحرانی قرار دارد.

این بحران از جنس بحران‌های دیگر نیست،

بل‌که بحرانی وجودی است که بود و نبود این سرزمین را تعیین می‌کند.

ما از یک‌سو با حاکمیتی متکی بر سلطه‌ي مردانه روبرو هستیم

که فقط قدرت و سلطه را می‌شناسد و ارج می‌نهد

و لذا حتی به قیمت نابودی این سرزمین و تبدیل آن به برهوت بنا دارد بماند

و در این راه به هیچ اصل اخلاقی و انسانی و دینی‌ای پایبند نیست.

در چنین جامعه‌ای انقلاب، حتی اگر هم شدنی باشد که در آن تردید هست،

برای بخش‌های زیادی خواستنی نیست.

مهم‌تر این‌که معلوم نیست بتواند ما را به آزادی برساند.

شواهد دال بر آن‌اند که این مسیر، پرمخاطره است.

سرنوشت انقلاب‌های عربی و نیز انقلاب‌های قرن گذشته دال بر دشواری این مسیرند.

مسیر دیگر براندازی است.

اما براندازی نه تنها از ساقط‌‌‌کردن حاکمیت فعلی ناتوان است،

بل‌که حتی در صورت موفقیت آزادی را برای ما به ارمغان نخواهد آورد.

بل‌که به احتمال قوی

به یک حاکمیت و سلطه‌ی مردانه‌ی دیگر راه خواهد برد

و وضع فعلی را به نحو دیگری بازتولید خواهد کرد،

بی‌آن‌که بتواند از پس بحران برآید.

در براندازی هدفْ کسب قدرت به هر وسیله است.


در چنین وضعیتی ما انتخاب‌های چندانی نداریم.

از یک‌سو با یک جامعه‌ی به‌شدت فقیرشده و درگیر با انواع مسائل و بحران‌ها روبروهستیم که

به دلیل غارت منابع، فساد، تباهی و سرکوب روز به روز توان خود را بیش‌تر از دست می‌دهد.

این همان جامعه‌ی مطلوب حاکمیت است.

از سوی دیگر در این جامعه جنبشی شکل گرفته است که بر سه‌گانه‌ی زن، زندگی و آزادی استوار است.

زنان در این جنبش جلودارند و با اشغال فضا و کنش‌های خلاقانه سعی دارند

سلطه‌ی مردانه را که جامعه و تمدن ایرانی را به ویرانی کشانده به پرسش بگیرند و به عقب برانند.

طبعاً از این جنبش نمی‌توان انتظار داشت همه‌ی مسائل را حل کند.

اما درس‌هایی به ما آموخته است و ظرفیت‌هایی را به نمایش گذاشته است که قابل تأمل‌اند.

ما در آغاز راهیم. تا همین‌جا هم دستاوردها کوچک نبوده‌اند.

اما واقعیت این است که این دستاوردها در قیاس با آنچه به آن نیازمندیم اندکند.

اگر نخواهیم آزادی صرفاً واحه‌ای در کویر سیاست خاورمیانه‌ای باشد،

باید در مورد آن نه آرزومندانه بل‌که واقعی بیندیشیم.

آینده مشخص می‌کند که آیا خواهیم توانست با بازنگری در مسیر طی شده بر بحران همه‌جانبه‌ی امروز

که دارد حیات و تمدن ما را تهدید می‌کند غلبه کنیم یا خیر.

آیا خود را وام‌دار گذشته، تاریخ، سنت، سیاست، علم و دین مردانه می‌دانیم؟

یا انتخاب‌های دیگر را به رسمیت مي‌شناسیم؟

آیا محکوم به آنیم که یک سلطه‌ی مردانه را با یک سلطه‌ی دیگر عوض کنیم و نابود شویم؟

یا توان آن را داریم که خود را تغییر دهیم و از نابودی حتمی نجات یابیم؟

هیچ تضمینی نیست که بتوانیم از پس این بحران برآییم.

اما به نظر می‌رسد گام نخست این است که با خودمان صادق باشیم،

بر داشته‌های‌مان تکیه کنیم و آنچه را که از عهده‌مان برمی‌آید انجام دهیم.


منبع

https://pecritique.com/2022/10/22/%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8-%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%A7-%D8%AF%D9%85%D9%88%DA%A9%D8%B1%D8%A7%D8%B3%DB%8C-%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86%D9%87%D9%86%DA%AF%D8%B1/


Recent Posts

See All

Comentarios


bottom of page