دیوانهگیِ شبانه
پُرم از ابرهای باران زا.
می دانم، فریادِ
بیصدای جیغهای
ونوسام را شنیده ای
سوگند بهعشق،
و
قسم بهخیالهایِ
پُر از خواهش شبانهام،
در اتاق انتظارِ دلم
شمعی افروختهام
و میدانم تو که بیایی
این شمع نیمهجان
آفتابی خواهد شد
می دانم با پژواک کلامم
بر بالِ امواج نشسته
و با نجواهایم همصدا
شده ای
هر آن مات می شوم
بهجایِ پایِ لرزهای
اندام تو که در
یاختهیاخته هایِ
اندامم جا گذاشتهای
بهار دخترانهی من پشت این
پنجرۀ مهآلود
بهانتظار ایستاده است
تو می آیی، سوارِ
بلندبالایِ من
امّا،
این بار
بی من نیا
منهم نمیآیم بیتو
شمّهای از شوق دیدارت
مرا بس،
برای
بارشهای شوق منوتو.
راستیوبلندای درخت باغ تنات
مانند آلش و افرا
چشم بهراه من
عروس یاس شکافم،
پیراهن تازهای
میپوشد.
آمدنات را نگهدار
میخواهم آمدنات
را در بزم پستانهایم بنشانم
تو که بیایی جغرافیای تنم
پر از عطر تو میشود
و من، در خَمِ اوّلین
نسیم قطرهها، در آغوش
میفشارمت
سرم را روی شانههای
مردانهات میگذارم
و
زنانهگیام را تماشا میکنم
کاش نقّاشی توانا بیاید
و برای همۀ مردمِ
کرۀ خاک، دیوانهگیِ
دلام را نقاشی کند
کاش ....
گمنام
Comments