top of page
Didare To

Updated: Feb 11, 2023


در دفاع از ساحتِ امرِ مبتذل


اعتبار ‌بخشیدن به یکی از اعضای بدن (مثل سر یا آلت‌تناسلی) و سروراندنِ آن

بر دیگر اعضای بدن و تحقیر، حذف و نادیده‌انگاشتن آن‌ها، همان کاری است

که نظام‌های سرکوب‌گر با جامعه و در نهایت با بدن انجام می‌دهند

و زندگی انسان را در مقام کنشی تنانه برهم می‌زنند

و به زندگی معنوی و زندگی مادی، به روح و جسم، به اندرونی و بیرونی تقسیم می‌کنند.


در آن سال‌هایِ نخستِ انقلاب،

همه‌ی پدیده‌های فرهنگی با جزمیت به مبتذل و غیر مبتذل (اسلامی) تقسیم ‌شدند

تا آن‌جا که نیروهای انقلابی امورِ نخستین و بنیادینِ زندگی را به اتهام ابتذال به شدت پس می‌راندند.(۱)

آن‌ها گزمه‌هایِ تشخیص امر مبتذل یا همان امر پیش‌‌پا‌افتاده از امرِ متعال بودند:

هرچه به اراده‌ی زندگی معطوف می‌شد، در زمره‌یِ امرِ مبتذله و ممنوعه بود

و آن‌چه به خدمت آرمان‌های مرگ‌اندیش و آن‌جهانیِ انقلابیون درمی‌آمد،

چهره‌ی فاخر و فرهیخته و از این‌رو، مُجاز، به خود می‌گرفت.


خلاصه، سرکوب زندگی و شور زندگی به نام ابتذال رونق شگفت‌انگیزی داشت

و کتاب، موسیقی، رقص، تئاتر، سینما و دیگر نمودهایِ برترِ زندگیِ انسانی در جامعه‌یِ ایران

با انگ ابتذال از مدارِ حیاتِ طبیعی و تاریخی خود برون می‌افتادند

یا دست‌بالا از سر ناچاری زیر‌زمینی ‌می‌شدند.


این ثنویتِ ایستایِ غیرِ دیالکتیکِ ایرانی

همیشه دستی دراز در جامه‌ی فقیه و محتسب در تاریخ ایران داشته است

اما این چنین قدرت سیاسی را یک‌جا در اختیار نگرفته بود،

چنان که بعد از انقلاب ناگهان به دور درآمد.

از همین رو، چهره‌ی خشونت‌بار آن نیز تا پیش از این به تمامی آشکار نشده بود

و با آن چونان نیرویِ اجتماعی‌ِ متنفذی در این جامعه، مدارا می‌شد

اما گمان نمی‌رفت روزی سایه‌یِ هول‌ناک‌ آن چنان فراز آید که دست تطاول بر بنیادهایِ زندگی‌اش بگشاید.


این دسته‌بندی امور به متعالی و مبتذل، به مجاز و غیر مجاز،

به‌تدریج آن جزمیت پیشین و حمایت اجتماعی‌اش را از دست داد

اما بخش بزرگی از نظام حاکم که تداوم قدرت خود را بدون این اوامر و نواهی در خطر می‌بیند،

هم‌چنان تلاش می‌کند که هر صدای ابتهاج را با اتکا به همان سنجه‌یِ ثنویِ ایستایِ خود

به اتهامِ ابتذال خبّه(۲) کند و این داستانی است.

«نه تازه کرد»!

این مفتشان و ممیزان و ارزیابانِ امر مبتذل از امرِ متعالی، این دشمنان زن و زندگی،

این خادمین و مزدورانِ مرگ و نیستی، این سیه‌جامه‌گان را باید به کُنام خود بازشان گرداند:

به معبد خدای مرگ، به همان‌جا که پیش از انقلاب از بام تا شام به آیین‌هایِ سوگواریِ خود دل‌خوش‌ بودند.


امر مبتذل‌؟

پیش از هر چیز باید اشاره کنم که ضروری‌ترین و بنیادی‌ترین ابعاد زندگی

همانا مبتذل‌ترین و پیش‌پاافتاده‌ترین و سطحی‌ترین آن‌هایند.

برای نمونه:

عشق و نیاز به آن، از پیش‌پاافتاده‌ترین‌های زندگی است

و هم‌زمان از بنیادی‌ترین و همگانی‌ترین‌ نیازهای حیاتی چون نان و آب است.

اما در فرهنگ ایرانی، گرایشی کهن وجود دارد که امر متعالی را از امر مبتذل جدا کند

و این دوپاره‌گی و مغاکِ به هم نیامدنی، عشق را می‌خواهد

اما تنانه‌گی‌ آن (یعنی برآمدگاهش) را نهان و چه‌بسا انکار می‌کند.

تنِ زنده را می‌خواهد اما عشق‌اش را نثار ارواح مرده‌گان می‌کند!

عشق را می‌خواهد اما هم‌آغوشی را به مثابه عملی عاشقانه، گوشتین

و از این رو، فرومایه درمی‌یابد

در همان حالی که عشق برآیند همین گوشت و پوست و استخوانی است

که مردنی و راندنی (و بنابراین، بی‌ارج و مبتذل) انگاشته می‌شود.

چنان که سَرِ اندیشه را نیز از تن‌اش جدا می‌کند:

ای برادر تو همان اندیشه‌ای/ مابقی تو استخوان و ریشه‌ای

اما آیا مگر این اندیشه برآیند و کارکرد همان استخوان و ریشه نیست؟

راستیا که بدون این استخوان و ریشه، بدون این زمین، بدون این خاک و این پیکر

آن عشق و اندیشه از کجا می‌آید و به کجا می‌رود؟:

و آن‌گاه این زمین، این تن، به سخن درآمد:

«دریغا، پنداری گناهِ من همه آن بود که فرشِ پای تو بودم!»

پیش‌پاافتاده بودم، همه‌جا برای تو، و با تو، بودم: تن تو بودم، نان و آب و قوت و قاتقِ تو بودم!


ابتذال، لذت به حاشیه رانده‌ای است که چون سایه‌ همواره و هر جا با ماست

و بدونِ آن عیش‌مان منغص می‌شود و خوشی‌ی ما به ناخوشی می‌گراید.


ما از این‌که این سایه را نشان کسی دهیم، شرم می‌کنیم؛

آری!

می‌خواهیم خود را فرهیخته‌تر (و والاتر) از آن نشان دهیم

اما با آری گفتن به این ابتذال و نفی و نهان نکردن آن است

که نه تنها تازه عیش‌مان رو به کامل شدن می‌گذارد

که فرهیخته‌گی راستین ما نیز چهره‌اش می‌شکوفد و می‌گشاید

چرا که ما دیگر نه ناگزیریم بخشِ بنیادینِ هستیِ خود را در سایه و در خفا نگاه ‌داریم

و بیش از هر چیز، به سرکوب‌گرِ امیالِ خود بدل شویم.


آموزه‌های دینی و اجتماعی ما، این لذت یا لذت‌های بنیادی را به لذت گناه‌آلود بدل کرده‌اند و اصطلاح

گیلتی پلژر (guilty pleasure) هم زاییده‌ی همین تصور گناه‌آلودیِ‌ی لذت در زندگی است.

همان لذت‌-گناه‌پنداری‌ای که اینک خود را در هیأتی روشن‌فکرانه بازمی‌یابد،

آن‌جا که می‌‌گوید:

من تنها موسیقی باخ یا شونبرگ گوش می‌دهم در همان حالی که بیش از هر موسیقی دیگر،

این ترانه‌های گوگوش‌اند که او را در خلوتش غرق لذت می‌کنند

اما این لذت را چونان گناهی نابخشودنی

باید در پسِ علاقه‌‌یِ دیگرِ خود، یعنی در پسِ علاقه به موسیقی باخ یا شونبرگ نهان کند

تا مبادا اعتبار انسانی و حیثیت روشن‌فکرانه‌‌‌اش خلل پذیرد.


گویا لذت بردن از یک درام عاشقانه، یا گوش دادن به موسیقی‌هایِ مردم‌پسند همان میوه‌ی ممنوعه‌ای است

که با خوردنش از بهشت دروغین یا از آن جامعه‌یِ نمایشِ فرهیخته‌گی رانده می‌شویم.

مگر نه این که خود باخ یا شونبرگ هم از موسیقی‌های عامه‌پسند لذت می‌برده‌اند؟

و این همان گره کوری است

که باید به طریقی اندیش‌ورزانه گشوده شود تا از این خود-والا-نمایش‌گریِ تحمیلی آزاد شویم.

آری، زیرِ بالشِ هر انسان والایی چه چیزهایِ مبتذل و چه دل‌بسته‌گی‌هایِ پیش‌پاافتاده‌ای که نمی‌توان یافت!


انسان نه روح است و نه جسد:

انسان چونان پاره‌ای از تنِ زندگی است

که پیش‌پاافتاده‌ترین سطح آن نیز به همان اندازه‌ی نادرترین بخش‌اش ضروری است

و بنابراین، ارزش حیاتی دارد.

اعتبار ‌بخشیدن به یکی از اعضای بدن (مثل سر یا آلت‌تناسلی) و سروراندنِ آن

بر دیگر اعضای بدن و تحقیر و حذف و نادیده‌انگاشتن آن‌ها، همان کاری است

که نظام‌های سرکوب‌گر با جامعه و در نهایت با بدن انجام می‌دهند

و زندگی انسان را در مقام کنشی تنانه برهم می‌زنند

و به زندگی معنوی و زندگی مادی، به روح و جسم، به اندرونی و بیرونی تقسیم می‌کنند.


چرا باید علاقه‌ی انسان به تماشای فیلم‌های (برای مثال) تارکوفسکی متعالی،

اما لذت بردنِ او از تماشایِ درام‌های عاشقانه، مبتذل و مذموم تصور شود؟

در همان حالی که تمام فیلم‌های تارکوفسکی برآیند پیش‌پاافتاده‌ترین ماجراهای زندگی او بودند:

عشق به مادرش، عشق به پدرش و تنفر هم‌زمان از او، و نیز مسائل مربوط به هم‌سر اول و دوم‌اش.


امروزه که به‌تدریج آن سویه‌ی پیش‌پاافتاده‌ی زندگی از انزوایِ تحمیلی‌اش خارج می‌شود،

ما بیش از هر زمان دیگر درمی‌یابیم که در آن تو‌ها و پس‌توها و در پسِ آن نقش‌ها و نمایش‌هایِ والامنشانه

چه خبر بوده است و بیش از همه، اخبارِ رسوایی‌ها و رفتارهای ابتداییِ جنسیِ انسان‌های نام‌آور

و چه‌بسا خوش‌نام و نیک‌نام ثابت می‌کنند که امر مبتذل یا پیش‌پاافتاده اگر چنین به حاشیه رانده نمی‌شد

تا امرِ والا چونان امری باشکوه و بی‌بدیل به روی صحنه آید

چه‌بسا چنین تجاوزگر و نهان‌کار و آزمند و درازدست نمی‌شد

و از هر خلوت و فرصت و قدرتی برای رسیدن به نیازها و امیالِ خود بهره نمی‌گرفت.


دموکراسی و امرِ مبتذل

دموکراتیک و مدرن شدنِ یک جامعه چیزی نیست مگر به سطح برآمدن و آری گفتن به امر مبتذل،

آری گفتن به زندگی با همه‌یِ پس و پیش‌ها‌ و کُنج و زوایایش.

بر همین پایه، می‌توان ادعا کرد که توسعه‌ی اجتماعی و سیاسی، و به زبان دیگر،

فرهیخته‌گیِ فردی و اجتماعی‌ی انسان بلادرنگ معطوف به نحوه‌ی تفکر او درباره‌ی امر پیش‌‌پا‌افتاده

و چگونه‌گیِ رفتار او با امرِ مبتذل است.


آزادی اجتماعی و سیاسی یعنی آن که امر مبتذل امکان حیات اجتماعی بیابد

و از خفیه‌گاه‌های خوارکننده‌ و از نهان‌گاه‌ها و زیرزمین‌های روانی و اجتماعی بالا بیاید

و در سپهر عمومی گام بگذارد و از خود و از هستی خود شرم نداشته باشد.

از این نگر، انقلاب ایران هرگز نمی‌توانست انقلابی آزادی‌بخش و زندگی‌بخش باشد

چرا که امور مبتذل یا امور حیاتی را از پهنه‌ی عمومی راند

و به امور روحانی که نمود و نمایش و مقدس‌نمایند ـ میدان داد.

انقلابی کورانه که هرگز آن دیدِ وسیع را نداشت که امرِ عالی را در چهرِ امرِ مبتذل و امر پیش‌پاافتاده بنگرد؛

انقلابی که برآمدگاهِ شبی دراز شد:

شبی که پس از ۴۰ سالِ آزگار هنوز هم زندگی‌ی فردی و اجتماعی‌ی ما را در ظلماتِ خود فروگرفته است.


دموکراسی یعنی آن که همه‌ی گرایش‌ها و چه‌بسا همه‌ی گرایش‌هایِ متضاد انسانی

امکان زندگی اجتماعی داشته باشند

و گرایشی، گرایش‌های دیگر را پس نراند

و ابتذال یا همان امر بدیهی و پیش‌پاافتاده بتواند زنده‌گی طبیعی خود را داشته باشد.


دموکراسی هرگز مجموعه‌ای از مدل‌های دموکراسی در بازارِ سیاسی‌ی غرب نیست

که بتوان یکی از آن‌ها را به دل‌خواه خود برگزید و سپس در جامعه نصب کرد.

دموکراسی، رخ‌دادی است در آن شبِ دگرگون که جامعه‌ی ایرانی

در پسِ پشتِ ذهنِ خود به آن ثنویت دیرینِ خود پایان می‌دهد؛

ثنویتی که زندگی را به دو مغاکِ متخاصمِ مبتذل و متعالی بخش‌ می‌کند

و امر گوشتین را پَلَشت و طفیلی، و امرِ مینوی را مجرد و منزه می‌انگارد.

به بیانِ دیگر، دموکراسی، رسیدنِ آن وقتی است که این جامعه درمی‌یابد،

ابتذال ـ این ابتهاج، این وفور، این سرشاری، این خیر و برکتِ بهتان خورده

خودْ همان امر متعالی است و امر متعالی خودْ همان امرِ گوشتین و خاکین است.


وقتی که ما کسی را دوست می‌داریم احساس علّو می‌کنیم،

اما این احساس علّو مگر همان میلِ بوسیدن و بوییدنِ آن که دوستش می‌داریم، نیست؟!

مگر این همان بزنگاهی نیست

که هم‌زیستی و هم‌سرنوشتی‌ی امر متعال و امر مبتذل را آشکار می‌کند؟!

هم‌زیستی‌یِ‌ ژرفا و سطح و هم‌زیستی‌یِ‌ فراز و فرود را؟!


این هراس و گریزِ دائم از سطح با این استدلال بی‌پایه که سطح مبتذل است

و زندگی جای دیگری است،

خود فاش می‌کند

که پناه جستن در اعماق یا پناه بردن به آسمان‌ها درست به دلیل ناشناخته ماندن امر مبتذل

یا همان پیش‌پاافتاده یا همان امر گوشتین در ذهنِ ایرانی است؛

گویا هنوز هم این تنْ تنها خورشِ لاشخورهاست.

از همین رو، دموکراسی راستین در این جامعه‌‌ از تحقق و از تنیدن

(یعنی از به تن درآمدن) در می‌ماند.


یک بار دیگر: دموکراسی یعنی آری گفتن به امر مبتذل؛ یعنی توان اظهارِ عشق!

به زبان آن شاعر اصفهانی:

آن عشق که در پرده بمانَد به چه ارزد؟

در این‌جا مقصود از اظهارْ

تنها بر زبان راندن نیست بل‌که به ظهور رسیدن و امکان عمل به عشق به مثابه یک میل است.

یعنی عشقی که هستی می‌یابد و بی‌هراس و بی‌حائل و بی‌حجاب زنده‌گی می‌کند:

میلی که به بوس‌وکنار چونان کنش یا هستیِ عاشقانه بدل می‌شود

و هیچ پلیس اخلاقی‌ای - اعم از همسایه و محتسب و فقیه و مأمورِ ارشاد ـ مانع هستی یافتنِ آن نمی‌شود.


دموکراسی به مثابه‌ی یک نظام سیاسی، زمانی در یک جامعه مجالِ تحقق می‌یابد

که زیرساخت‌های فرهنگی‌ی آن با آری گفتن

به امر مبتذل یا امر پیش‌پا‌افتاده پیش‌تر فرآیند دمکراتیزیدن را فراهم کرده باشند.


نظام سیاسیِ‌ی دموکرات بدون یک فرهنگ و یک ذهنِ دمکرات ناممکن است

و فرهنگ دموکرات یعنی آن فرهنگی که نیروهایِ بنیادینِ زنده‌گی را،

که از فرط پری و وفور به نظر بدیهی و عادی و ارزان می‌آیند، مبتذل و بی‌ارج ننامد و آن‌ها را عادی جلوه ندهد.


راستی مگر نظام‌های دیکتاتور و توتالیتر همان نظام‌هایی نی‌اند که زندگی را به چیزی عادی فرومی‌کاهند؟

آن‌ها زندگی را عادی‌ می‌سازند، و فلاکت و ناکامی و نامرادی را به جای زندگی قالب می‌کنند.

عادی‌سازیِ زندگی؛

بله!

این همان اتفاقی است که نباید بیفتد

چرا که زندگی اتفاقی هرگز نه عادی است:

زندگی معجزه است؛

غیرعادی و حیرت‌انگیز است،

و همین حیرت‌انگیزی است که نباید در میان خُرده‌ ـ مصیبت‌هایِ زندگیِ روزمره از دست برود

و زندگی را در چشم‌اندازِ ما عادی جلوه دهد:

در چشمی که هنوز کور ناشده، هیچ‌چیز عادی نیست؛ همه‌چیز غیرِ عادی است.

بسنده است همین امرِ مبتذل، همین امرِ عادی، همین ارزانی، همین باد، همین هوا، همین نَفَس، همین نان و آبْ

ناگهانْ قطع شود تا معجزه بودن‌‌اش به یاد آید!


دموکراسی و پایان نبوغ

دموکراسی یعنی تقسیم نیروها و امکانات حیاتی

و گریز از مرکز‌گرایی و گریز از انباشت قدرت و ثروت و خلاقیت در فرد؛

یعنی تقسیمِ کارمایه‌یِ آفرینش‌گری؛ یعنی بخش‌کردنِ زندگی؛ یعنی فراهم آوردنِ جامعه‌ی باز

جامعه‌ای که در آن هر انسان بتواند همانی بشود که هست و از تحقق هستی خود بازنماند.


چس‌ناله‌ها می‌گویند:

امروز از نوابغ یا از ارواح و انسان‌های بزرگ دیگر خبری نیست و همه‌چیز رو به ابتذال گذارده

و بیش از هر زمان دیگر دسترس‌‌پذیر شده است.

اما چرا نباید این خبری خوش برای آن‌ها باشد؟

خبری که می‌گوید:

عصرِ دایناسورها، چه در هیأت دیکتاتورها و چه در هیأتِ نوابغ هیولاوش، به سرآمده

و انسان در حال بخشیدنِ نیروهای سیاسی و فرهنگی‌ی خود

در میان طیفی گسترده‌تر از برگزیده‌گانِ پیشین است

و چرا نباید این را نشانه‌ی یک توسعه‌ی راستین انسانی در نظر آورد؟!

تقسیم عادلانه‌ی فرصتْ‌ برای آن که هر یک از افراد انسانی بتواند «برگزیده» باشد

و از رمه و از رمه‌گی، و از توده و از توده‌گی به در آید.


این باید مایه‌ی شرم باشد و نه مایه‌ی مباهات

که هستی انسانی ناگزیر است آگاهی خود را تنها از خلال افراد بسیار نادر یا همان نوابغ به زبان ‌آورد

چرا که این افشا می‌کند که هنوز خوی رمه‌گی در جامعه‌ی انسانی بر فردیت و تشخص‌یافته‌گی چیره‌گی دارد.


نبوغ،

انباشتِ آگاهی در یک فرد است؛

آگاهی‌ای است بخش‌ناشده که روزنه‌ای می‌جوید تا خود را به پهنه‌ی اجتماعی در‌آورد

و نابغه،

قربانی نهایی این انباشت دردناک فردی و اجتماعی است

چرا که نبوغ، زندگی‌ی او را به مثابه فرد، نابود می‌کند.

او باید بارهای سنگینی را با خود حمل کند که در بنیاد بارهای هستیِ خود او نی‌اند

بل بارهای نبرداشته‌ی توده‌ای‌اند که آن‌ها را بر زمین‌مانده هشته‌اند.


به زبان دیگر، نوابغ بزرگ، هم‌چنان که دسپوت‌ها و دیکتاتورها و رهبران مطلق‌العنان،

آن جایی پدید می‌آیند که انسان‌ها از حقوق و کیفیت انسانی و از حیات فردی مستقل خود آگاه نیستند

و عدمِ این آگاهی، امکان بروز فاجعه‌یِ تجمیع نیرویِ آگاهی و خلاقیت در نوابغ را فراهم می‌‌آورد

و هم‌زمان بلایِ تجمیع قدرت در پادشاهان یا حاکمان خودکامه را امکان‌پذیر می‌‌کند.


درک این نکته که هوش‌مندی‌هایِ مستبد و مستبدهای باهوش از منظر اجتماعی و تاریخی

زایشی هم‌زمان‌ و هم‌قران‌اند، نباید چندان پیچیده باشد.


در افسانه‌ها، تصویرِ روشنی از این بخش‌شده‌گی و بلوغ حیاتی ترسیم شده است:

تیتان‌ها یا همان غول‌خدایان در فراگردی تاریخی به هیأت خدایان،

و خدایان به هیأت افراد انسانی درمی‌آیند.

جذابیت موضوع آن‌جاست

که این برآمدن و بلوغ یافتن و انسانی شدن با بخش‌شده‌گی و تکثیر قدرت هم‌زمان است

یعنی هرچه هستی و جامعه‌ متکثرتر می‌شود،

به همان نسبت به ساحت و به خواست زنده‌گی نزدیک‌تر می‌شود

تا آن‌جا که می‌توان گفت اگر زنده‌گی به راستی غایتی داشته باشد،

نه پدید آوردن نابغه بل‌که رفع یا برداشتنِ نبوغ به مثابه غده‌‌ای سرطانی است.

بر همین پایه، برخلاف دیدگاه نیچه که غایت زنده‌گی را برآمدنِ نابغه درک می‌کرد،

من گمان می‌کنم که نابغه برآیند فقدان آگاهی گسترده‌ی فردی و اجتماعی است؛

برآیند توسعه‌نیافته‌گی‌ی انسانی است.


غول‌ها و دیوها به زبان اساطیر، و به زبان علمی دایناسورها و به زبان من نوابغ،

باید از صحیفه‌ی هستی برداشته شوند

تا جهانْ ظرافت و زیبایی و شکوه و رنگارنگی‌ی خود را هرچه بیش‌تر نمایان کند.

از این رو، نبوغ، نماد هستیِ نه هنوز دموکرات و نه هنوز آزاد و نه هنوز تحقق‌یافته است؛

نماد هستی‌ای نه هنوز رایگان و نه هنوز پیش‌پاافتاده و نه هنوز بخش‌شده است.


هستی، نبوغی است تکثیر شونده ـــ در حال تکثیر خود

و از این‌رو، نه تنها هستی انسانی،

که هر هستی‌ای دارایِ نبوغ یعنی دارای هوش و هوشیاریِ تکینِ خویش است

و چنین ادراکی از من می‌خواهد که بگویم: دموکراسی تنها مسأله‌ی هستیِ انسانی نیست

و باید هستی‌ها یا هستارهای دیگر را نیز در بر بگیرد.

به زبان دیگر، از من می‌خواهد که از ساحتِ پیش‌پاافتاده‌گی و ابتذال و خُردترینِ هستی‌ها نیز دفاع کنم،

زیرا هر هستاری خود نابغه است و از این‌رو، نه از نابغه، که از نوابغ باید سخن گفت،

زیرا جهانِ ما جهان نوابغ است و نه جهان نابغه!

نابغه باید رفع شود تا نوابغ زاده شوند!

تا هر هستی‌ای، حتا خُردترینِ هستی‌ها، از چنبرِ خود برآید و نبوغ خود را به مثابه هنرِ خود زندگی کند!

تا هر هستاری، به جای پی‌روی، از پیِ خود برود!


محمود صباحی


منبع راديو زمانه


توصیح از من

(۱)

سیاه، سفید دیدن

و تقسیم‌بندی ابتذال، متعالی

یا

خواص، عوام

یک ترکیب زبانی و آفریده‌ی خواص است و گاهی این تقسیم بندی موجب ‌می‌شود

که در فهم زنده‌گی، دچار محدودیت باشیم

یکی از کارکردهای این نگاه بالا به پائین این هست

که کلی از رازهای شاد زیستن و سهل انگارانه‌ی زیستن برای ما کشف نشوند

زیرا این نگاه از ابتدا آن‌هارا فاقد دانش یا ابزار یابی برای رهائی و رشد می‌داند

(۲)

خفه‌کردن

Recent Posts

See All

Comments


bottom of page