لحظه در اغوش تو
به مرادِ فانتزیهای من میچرخد
تمام راهها مرا به اوج راه میبرند
به آئینهای
که تو از آن میگذری
خاطرهههایم را چنان با نفسهایت خالکوبی کردی
که غنچهها در سه فصلِ تنم
هر لحظه دخترانهتر میشوند
رویاهایم را با ساقهای میبینم
که دو زیتون در آستین دارد
گیسوان مثل آبم را
به ابرهای خیس سنجاق میزنم
که رَدّ انگشتان تو را دارند
تپههای اندامم بسیار نزدیک هم اند
تنها شیاریست،
فاصله،
از
تپهی پائینِ نافم تا اوج،
راهی نیست،
یک راه شیری
که با تماسِ دگمهی صدف، باز میشود
و
جای پای رهگذرش را هرگز از یاد نمیبرد
کمرم را محکم بگیر
از دنیای حرف کوچام ده
تا واژه بیراهه رود در اوجم
چون نگارخانهام پُرِ سرمستی
از یک قلم آشناست
اعتراف میکنم
شدت رفتنت را عاشقانه دوست میدارم
برنیامدنت را بیشتر
موجسواریت روی سینهام
دریا راه میاندازد
پستانهای سربههوایم
هوای بوسه میکنند
بگذار دلتنگیِ استوانه را دریابیم
که چگونه
بغل میکند تو را
در من
و
تو
چگونه
بهتن میکنی مرا
درمن
رهگذر
Comments