آن هنگام که آفتاب رنگ مهتاب میگیرد
تمنّای تنانهگیام را
در چشمک ستاره ها میبینم
که در شادیِ آغوش تو جا گذاشتهام
آوای نفس هایت را میشنوم
در خلوت درازدامن خاطره هایم
لحظه ها که میگذرند
تمشکهای بهاریام
در باغ لبان تو رنگ میگیرند
بهاوجشان درمیآیند
نجوای نفسهایمان
بهترانهی آغوشبهم،
بدل میشوند
در آزادیگستریِ آغوشم
دو کبوتر، واژه های نگفتهات را
در انتظار مستانهگیِ من
از لبانت مینوشند
از نوازش شاخه، فرامیگیرم
چهگونه خواهش،
در استواریِ آن غوطه میخورد
چهگونه
خرسندیِ غنچه به شکفتن
از گرمای سرانگشتان تو میرُویَد
چگونه
رقص بادام،
پشت پنجرهی نافم
زیر آبشار،
باران ریز با نسیم وِلرم میفشاند
رهگذر
Comments