top of page
Didare To




آن هنگام که آفتاب رنگ مهتاب می‌گیرد

تمنّای تنانه‌گی‌‌ام را

در چشمک ستاره‌ ها می‌بینم

که در شادیِ آغوش تو جا گذاشته‌ام


‌آوای نفس هایت را می‌شنوم

در خلوت درازدامن ‌خاطره هایم


لحظه ها که می‌گذرند

تمشک‌‌های بهاری‌ام

در باغ لبان تو رنگ می‌گیرند

به‌‌‌اوج‌‌‌شان درمی‌آیند

نجوای نفس‌های‌‌مان

به‌‌ترانه‌ی آغوش‌بهم،

 بدل می‌شوند


در آزادی‌گستریِ آغوشم

دو کبوتر، واژه های نگفته‌‌ات را

در انتظار مستانه‌گیِ من

از لبانت می‌‌نوشند


از نوازش شاخه، فرامی‌گیرم

چه‌گونه خواهش،

 در استواریِ آن غوطه می‌خورد


چه‌گونه 

 خرسندیِ غنچه به شکفتن

از گرمای سرانگشتان تو می‌رُویَد


چگونه

رقص بادام،

پشت پنجره‌ی نافم

 زیر آبشار،

باران ریز با نسیم وِلرم می‌فشاند


رهگذر



Recent Posts

See All

Comments


bottom of page