اولین روزِ بقیهی روزهایِ در راه
باورهایِ آمیخته با فانتزی و اروتیک من و اَفرا را با لبخند میپذیرد
و درجورچینیِ زیبای حافظهی فانتزیهایش میسپارد
اما دوست دارد گذران لحظههایِ روزانهی منوافرا را از زبان افرای زیبا روی گوش کند
چون رنگ صدای افرا بستر آرامش در خستهگیها و برانگیختهگیهای یوسف است
اَفرا معشوقوارهگیِ من را در بازی با مخمل موهایش، عمیقتر احساس میکند
چون شانهی انگشتانم و نسیم نفسهایِ من در لابلای انبوه گیسواناش
بالاترین لذت، عمیقترین برانگیزانندهگی و طعم شادیِ عشقبازی را در اندامش،
سازوارهتر بیدار میکند
و این بیداری و برانگیختهگی،
یکی از اولَویّتهای سرزندهگیِ او و ما دوتاست.
(بهترین =بهترین)راهنمای وابستهگیِ ما، دادنِ لذت و شادی بههمدیگر
و ستاندنِ لذت از همدیگر است
البته دادن لذت وظیفهی کسی نیست
مانند ستاندن لذت، پیوند با تپشهای قلب انسان دارد
امّا بدون دادنِ لذت، نمیتوان انتظار گرفتنِ لذت از کسی را داشت
آنچه مایهی شادیِ ماست، مخصوصا در پرواز های اوج،
شناختنِ لذت و دادن لذت است
که بخشندهگیِ لذت را در قلب همپروازمان، سرمست از ایثار میکند
و لرز هر هیجانی بدل به سرمستی میشود
منویوسف یکسال باهم فاصلهی سنّی داریم ولی افرا سیویکساله است
یعنی یکسال از من و دوسال از یوسف کوچکتر است
از خوشآمد روزگار
نگاه افرا
پنجرهی فروغ سحرگاهان بلوغ ما را،
بهرابطههایِ همسوئی، باز کرد
ما بالندهگی، دوستداشتن، لذتِ عشق و شادیِ عشقورزی……را با افرا آغاز کردهایم
منویوسف در بهاران زندهگی خود
از افرا فراگرفتیم
که عشق چهگونه حسّیست و عاشق کیست و معشوق بودن چه عالمی دارد؟
عشق چهگونه؟
باید کیفیّت زندهگی باشد
که کردار انسان عاشقانه باشد نه تنها گفتارش
عشق چهگونه؟
احساس انسانیِ ما را میپروراند و پالایش میدهد
و
پلشتیهای وحشی، مانند غریزهی خودخواهانه، خودانتفاع بخش انسانی ……را از
حسّهای انسان میزُدایَد؟
این دانههایِ بستر هفده، هیجده سالهگیِ ما، در روزهای در راهمان بهثمر نشسته
و
از نیکبختیِ منویوسف در فرازونشیب عاشقانههایِ ما بازنمایی میشوند
و
این شگفتهگی و تصویری از عشق و عاشقی
ستارههای شفّافی در آسمانِ همبستهگیهای ماست
ما از افرا آموختیم
قیدوبندهای بیهدف،
سرگشتهگی و شور و هیجان طبيعت در انسان را میفرساید
عشق طبیعی بستریست برای آرامش
عشق با اصرار، اجبار و انحصار میپژمُرد
عشق مانند هنرهای دیگر انسان، پرورش دادنیست
عشق در محدودیت،
مثال پرنده، بال و پرش میشکند،
شکوفه مانند است عشق
در هوای آفتابی و آزاد، گلستان میشود
نه در تاریکیِ محدودیت و انحصار
تبوتابِ اشتیاق عشق افرا
چشمهای بود
که تشنهگیهایی با طراوتهای تازهای را
بهما آشکار کرد
که ما در جستجویشان بودیم،
مافرا گرفتیم
که تفکر تلاشیست برای یافتن آگاهیِ قابل اعتماد،
برای بهزیستیِ فردی و اجتماعیِ انسان و سعیست در خلاقیتهای نوین
و این آموزه سبب شد که ما یاد بگیریم فکرمان را طوری تربیت کنیم
که دنبالهروِ تکرار هنجارها و عادتهای اکثریّت جامعه نباشیم
انسانهای اطرافمان را میدیدیم
که بر دو طریق زندهگی میگذرانند
۱
اکثریتشان در عادتهای گذشتهگان
مانند برگهای پاییزی، بستر باد را انتخاب کرده اند
سنت و عرف جامعه ایشان را هدایت میکند و با خود میبرد
این انسانها راهی از خود ندارند،
سنت وعُرف جامعه را دنبال میکنند بیآنکه رفتار خود را ارزیابی کنند
انتخابِ چنین،
در آیندهیِ خود، با خستهگی و پشیمانی همراه است
که چرا چنین کردم و چرا چنان نکردم
۲
اقلیتی هم از انسانها هستند مانند ستارهگان، راه و راهنما را در خود دارند
و خوشآمدگویِ روشنائیِ تازهگیهایِ درونِ خویش اند
و هیچ بادی بهآنها نمیرسد و نمیلرزاند
تپشهای طبیعی و انسانیِ قلبشان را دنبال میکنند
سزاواریِ کنشها و واکنشهای خود را شایسته و بایستهی لحظهی اتفاق، میدانند
و پذیرای دائمیِ تغییر اند
ما راه دوم را انتخاب کردیم
و تپشهای نبض زندهگی را در وارستهگیِ چنین شکل زندهگی، لمس میکنیم
الگو از کسی برنمیداریم، کپیِ دیگران هم نیستیم
زیرا قالبگرائی در اکثر پدیده ها را،
سزاوار آزادهگی نمیدانیم
ما نقاش تابلوی سایهروشن زندهگیمان، خودمان هستیم
و اکثر لحظههای گذران آنرا خودمان طرح میریزیم
یوغ کسی یا ایدهای یا گفتهای را
خودمان، با دست خودمان، بهگردن خودمان نمیاندازیم
پندار، گفتار و کردار ما درگرُو قضاوتِ اذهان دیگران نیست
برای ما رفتار،
در رابطه با هستندهگان است که ارزشمند و یا بیارزش است
ما کُنش انسانها را مورد قضاوت قرار میدهیم
نه: خودشان
و نه: گفتههایشان را
واژه هرگز واقعیت را بطور دقیق نمیتواند بیان کند
سزاواری و ناسزاواریِ هیچ کُنِشی در زندهگی، بهقالب کلام قابل انتقال نیست
چون حدُّمرز واقعیتِ پدیدهها سیّال اند
با دلیل و برهان نیز نمیتوان به واقعیت و حقیقت پدیدهها رسید
چون بههر استدلالی، استدلال دیگری پیدا میشود
قانع شدن و یا قانع کردن هم، دلیل بر واقعیت و یا حقیقتِ هیچ پدیدهای نیست
کافیست که نیروی قانعکنندهگیِ قویتری داسته باشی
تا هر کسی را که میخواهی بههر موضوعی که میخواهی، قانع کنی،
شنیدن اینکه شنهای ساحل گرمونرم است برای ما کافی نیست
اگر ضرورتی باشد در صورت امکان خودمان پابرهنه در ساحل قدم میزنیم
تا پاهایمان آن نرمیوگرمی را حس کنند
ارادهی ما تنها کنش و واکنش خودمان را رد میکند یا برمیگزیند
ارادهیِ معطوف بهارزش را در رابطه، بیدار نگه میداریم و تقویت میکنیم
و تغییر خواست، در همیشههای ما جاریست،
تفاوت را میپذیریم و نو آوری ها در تفاوت را ارج میگذاریم
قضاوت دیگران، حتی قضاوت باورشان نیز کار ما نیست
و احترام یا بیاحترامی به عقیدهی دیگران را،
بیمعنیترینِ و بیاعتبارترین گزاره در زبان فارسی میدانیم
زیرا باور انسانها
اهمیتی بهدیگران ندارد
چون باورشان، یک مسئلهی درونیِ ایشان است،
و بهیچوجه اعتبار بیرونی نمیتواند داشته باشد.
ولی آنچه که انسانها تکیه بهباورشان انجام میدهند،
و نتیجهی کنش یا واکنش مُنبعث از باورشان است
مهم است
آیا (بهزیستی)بهزیستیِ انسانهای دیگر ( زندهگیِ شادتر، راحتتر و بیشتر…) را تامین میکند؟
یا بر علیهِ بهزیستیِ آنهاست
ما با استواری، صمیمیّت و روشنائی
از آنچه که بهزیستیِ انسانها را تهدید کند، میپرهیزیم
نیکوبد را کسی نمیتواند بشناسد، مگر آفرینندهیِ نیکوبد
این ماندگارترین یادگارِ اَفرا در قلب ماست
و ستایش از دادههای او را از بختیاریِ خود میدانیم
لحظههای شبانهروز ما چنان با لطافتِ سرشت افرا درآمیخته
که هر آنچه در ژرفای قلبمان داریم
و هیچ کس راهی بهآن ندارد
حتی خدا هم شاید تحمل شنیدن و یا توان فهمیدنش را نداشتهباشد
را با سرافرازی از صندوق دلمان بیرون میکشد
و با شادیِ حیرت،
رازورزانهگی و پدیدههای تازهی درون ما را جشن میگیرد
و ما اگر در طول شبانه روز دور از او هم باشیم
او همراه ماست
ما برای شکستن محدودیّتها و قیدوبندهای سنّت،
عشق را نیز
مانند دیگر حسّهای انسانی
محبت، دوستداشتن و زیباترین آرزوهایمان…….. از انحصار، آزاد کرده ایم
همانطور که حسّ محبت ما
به همکیش، همشهری، همزبان، همجنس و هممملکتیِ ……..ما منحصر نمیتواند باشد
عشق را نیز نمیتوان منحصر بفردش کرد.
بطور مثال
عطر بارانِ تشنه، در آزادیِ خاک،
رایحهای دارد
که زمین محدود در چادر،
بینسیب از آن میشود
بُخار شامگاهان و شبنم پگاه در بهاران
زیبائیِ خلاقیتی را در گلبرگهای گلستان آرایش میدهند
که مجهزترین گلخانهها، نمیتوانند
عشق هم در محدودیت و انحصار شکوفائی و بازنمائیِ خود را میبازد
ما تمام مهرمان را به این لطافت و زیبائیِ افرا هدیه کردهایم
قدردانی و ستایش از روند تفکر و نگاه افرا بهزندهگی
الهام مانند،
بهتپشهای قلب منویوسف آغشته است
و ما را بهدوستداشتن زندهگی، خودمان و دِگرِ خودمان وامیدارد
همهی باشندهگان این جهانی در محتوای واژهی ،دِگر، ما قرار دارند.
عشق ما بهزیبائیها بسیار قویتر از بیزاریمان از زشتی هاست
منویوسف دوستیمان از شروع دوران دبیرستان پایهگذاری شد
و به مرور زمان صمیمیتر
از دوستی و اعتماد همدیگر لذت میبریم
و اهمیتِ امنیّت این دوستی در اعتمادی است
که خصوصیترین، لذتبخشترین حالات و تمایلات و عواطف درونیمان را
دلخواسته در اختیار همدیگر قرار میدهیم
دورانِ پر احساس بلوغمان بود
که بیشترین شفّافی و زیباترین تطابق نزدیکی را بهقلب همدیگر پیدا کردیم
کنجکاوی و حواس ما تنها متوجه این بود،
که رمز زیبائیها در عشقبازی را فراگیریم
در تنگاتنگ تغییر فیزیکیِ انداممان، گرمای یک امنیتی بین منویوسف ایجاد شد
که هیچ نگفتنی بهمدیگر نداشتیم و تا امروز هم نداریم
منویوسف به همدیگر،
راز نیستیم
بلکه رازدار همدیگریم
چیزی را که یکی میخواهد بداند، آن دیگری بدون انتظار سئوال، باز میگوید
ماههای اول بلوغ که عشقورزی با خودمان (خودارضائی) را شروع کرده بودیم
حتی یکبارهم دور از هم و تنها بهچنین اوجی نرسیدیم و هرگز هم نخواستیم
که همدیگر را بهمشاهدهی چنین لذتی سهیم نداشته باشیم
پاکترین هوسها و معصومانهترین علاقهمندی را
با دستهایمان برای ارگاسم همدیگر جاری میکردیم
لذتِ بالهای پروازمان گویی پیوندی با هم داشتند
بیشترین لذت ما دیدنِ
سرگشتهگیِ شور،
هیجانِ اوج
و فَوَرانِ انزالِ
همدیگرمان میشد
افرا با پدر و مادرش که هر دو قبل از میانسالی مدارج عالیِ دانشگاه را
طی کرده، بهمقام استادیِ رسیده و از صاحبنظران آموزشُپرورش بودند
و در زُمرهی شخصیتهای محترم و علمیِ شهر قرار داشتند
و شناخت درستی از تعلیمُتربیت و آموزشُپرورش در اختیار فرهنگ و جامعهی روشنفکری میگذاردند
طبقهی بالای آپارتمان ما زندهگی میکردند
افرا یکی از زیباترین، خوشاخلاقترین و اغواگرترین دختران محل زندهگی ما
و همهی دبیرستانهای منطقهی زندهگیِ ما بود
همزمان با ما او هم دوران بلوغ شیرین دوشیزهگیِ خود را میگذراند
دفتر بهار زندهگیاش با زیباترین نسیمها ورق میخورد
و تجربه میکرد که سراسر وجودش نیاز شگرف، بهتازه شدن دارد
در آمیختهگیِ عشق، هوس و غرایز را در آینهی احساساش میدید
عشق در اندام افرا
مانند عطری بود در دل غنچه،
که در انتظار شکفتن در آغوش بهارش باشد
یوسف دل در گرُو چشمان افرا داشت
بیآنکه این علاقهی عاشقانه را هرگز نشان دهد
فانتزیهای عاشقانهی افرا مثل ماه
همهیِ شبها تمامِ شب، همراه یوسف بود
و تحمل سختی این بحران برای یوسف، سهلتر از اظهار عشق بهافرای زیبا بود
و این رازی بود بین منویوسف
منویوسف اکثرا با هم بودیم و تکالیف مدرسه را با هم و در منزل ما انجام میدادیم
هربار که افرا ما را در راهرو یا در آسانسور یا در راه مدرسه میدید
برای خنده، یک شوخیِ با مزه در یک جملهی کوتاه میگفت
اسم ما را (ویس و رامین) گذاشته بود هنوز هم ما را با همان اسم صدا میکند
بعضی روزها که ما در اتاق من، درسهای روز بعد را آماده میکردیم
یا مشغول صحبت یا تماشای تلویزیون بودیم
افرا هم میآمد پایین و با ما یک چائی میخورد
یا اگر سئوالی داشت مطرح میکرد
در این دیدارهای همسایهگی بی آنکه ما قصد و ارادهای داشتهباشیم
افرا برای من ویوسف پنجرهای را باز کرد که تا امروز
هر سه، زندهگی را از پشت شیشههای برّاق آن پنجره میبینیم
پنجرهای که شیشههایش به رنگ سبز بسیار روشن بهاری است
و همهچیز را در حال نوشدنِ پیدرپی در آغوش رنگینکمان نشان میدهد
این پنجره یکی از معتبرترین سندِ شُکوه زندهگی ماست
این پنجره پشت به کوچههای شلوغ و ازدحامِ مردم کوچه بازار است
(پشت آن پنجر، همه تازه اند
و
همچو شيرِ تازه
فَوَران میکنند
از پستانِ رگ کردهیِ شعر
و همچون هوایِ تازه
حلول میکنند
در منافذِ پوستِ زندگي
انسانها تارهایِ صوتیِ باد را گره میزنند
تا خوابِ پرهایِ عشق را
نيا شوبد
و شعلهها را تا میکنند
و در قفسههایِ اطمينان میچينند)
شعر از یک دوست
افرا مانند یک عضو از خانوادهی ما
یا
نزدیکترین دوست،
پیش ما احساس آرامشِ آزادی را داشت
همهی درها به رویَش همیشه باز بود،
یکی از روزهائی که خانه خلوت بود و حدود سهساعت به آمدنِ مادر از سرِکار میماند
من ویوسف روی تخت دراز کشیده طبق عادت
سرخوش از احساسهای لطیف و نازک، بهشوق اوج همدیگر
آرام آرام تمرینِ پرواز میکردیم
من ساقهی یوسف را و یوسف نیز ساقهی من را مثل همیشه در کف دستهایمان نوازش میدادیم
و هر دو دلخواسته این لحظههای زیبا را در اختیار دیگری قرار داده بودیم
هر دو لخت عریان،
من یک لحظه چشمهایم را بستم و در خلسهی پرواز بودم
و شاخهام در زیباترین فورماش در نوازش دایرهی دست و انگشتان یوسف،
یکمرتبه لای در باز شد و افرا بی سروصدا،
بسیار آرام، وارد اتاق شد
ولی بی آنکه هیجان و آرامشِ شهوت در اتاق را بهم بزند
و پرِ پرواز ما را بیاشوبد
با لطیفترین آرامش قدمهایش آمد و طرف راست من برای خودش جا باز کرد و دراز کشید
با آن اندام کشیدهی زیبا،
تندیس واقعیِ هوس بود در یک پیرهن کوتاهِ خانهگی،
ما فریفته در نگاهِ همدیگر
شکافِ میان فانتزیهای دیروز با واقعیت امروزمان پُر شده بود
از دیدن بیپردهگیِ دوستیِ منویوسف
رنگ صورت افرا بهسرخیِ یک الههی عشق گرائیده شد
من هنوز هم شفّافیت آن لحظهی چشمانِ افرا را مثل آینه، پشتِ نگاهم دارم
که مثل آب زلال دریا، تا عمق نگاهش دیده میشد
یک اتفاق تصوّر ناپذیر بود که افرا فرشتهی زیبائی و دوستداشتنیِ منطقه
روی تختِ دو دوست صمیمی دراز بکشد
و آنها را بهدایرهی بازوانش بگیرد
منویوسف برای اولینبار گرمای تن یک زن، آنهم دختری مثل افرا را تجربه کردیم
و با تمام وجود، بیاد سپردیم
و آن عکس در آن قاب کهنهی سیزده ساله
هنوز تازهگی لحظهی نخستیناش را حفظ میکند
رشتهای بود اسرار آمیز
که حالوآیندهیِ یک اتحاد را بههم پیوند زد
سرشار از شادیِ فرحانگیزی بودیم
حسی که شادی را در اندرونمان تا امروز زنده نگه داشته
و ما را بهدلخواه، انعطافپذیر گرداند
احساس عجیب و بسیار لذتبخشی بود
هیچکدام نمیتوانستیم حرف بزنیم صدای سکوت بر فضای اتاق حاکم بود
حجب افرا زبانش را به سکوت کامل وا میداشت
سکوتی که سرشار از نگفتههای بسیاری بود
ولی بینیاز بهواژه بهما بیان میداشت
( که آزادید، لطفا ادامه دهید
مرا بیگانه نبینید و از تماشای زیبائیِ چنین لذتی، محرومم نکنید
حتی میتوانید لباس زیر من را هم در بیاورید، اگر میخواهید)
ولی ما جرئت و اجازهی چنین کاری را نداشتیم و نکردیم
اما هوسِ ادامهی عقابمانند پرواز، در آغوش افرا برای من ایدهآل بود
بههیچ قیمتی نمیخواستم یوسف بازی نوازش را نیمهتمام بگذارد
حس تشنهگی مانندِ عمیقی در وجودم بود
که تا بهاوج نمیرسیدم
فرو نمینشست
میخواستم افرا
تُندیِ نفسهایمان، سیراب نشدن خواستههایمان، بیتابیِ اشتیاقمان و تپشهایِ قلبمان را
در اوج،
میان پستانهایش بشنود
گرمای تنخواستههایِ افرا،
ما سه نفر را در یک هستیِ واحد بههمدیگر وصل کرده بود
انگار که سالهاست با ما پیوند عاشقانه دارد
لذت منحصربفردی را بهغنای زیست سکسیمان مژده میداد
مدار لحظهها بر مرادِ مثلث ما میچرخید
چنانکه هر سه یک احساس، یک خواست و یک آرزو داشتیم
با یک نیمچرخشِ آرامِ افرا،
ران راستاش را روی ران راستم و هوس نرم لبانش را نزدیک لبانم احساس کردم
من چنین لذتی را بههیچ وجه سراغ نداشتم
خورشیدِ پگاهی بود که به دیدار دریا میآمد
در مسیر شگفتانگیزِ آغازی بودم
که تمام شدنش را
هیچ نمیخواستم
افرا روزهای در راهِ من میشد
او با تمام وجودش من را میخواست و من با کمال میل
خواسته میشدم
تمام حسهای من از نگاه افرا لای مژه هایش خیس میخوردند
میخواستم شور و شوق طبیعیِ مردانهگیِ خودم را مطیع افرا کنم
و در اختیار آغوش او قرار بگیرم
من بیاراده در گرمایِ شیرین آغوش افرا
که شیار لای رانهایش
خیس از گرمای نگاهش
مانند انجیر تازه،
بهزحمت بهدو نیمه باز میشد
و بر بستر سبزهزار نورسیده از عشق
پوشیده از موهائی، بهزیبائیِ تازه چمن نوبهاران،
خیس از شبنمهای سحرگاهان بود،
بهاوجم نزدیک میشدم
گوئی افرا در شتابِ آمدنورفتنِ من همراهی میکرد
در حالی که دایرهی انگشتان یوسف با تیزی و شقّیِ کم نظیر ساقهام بازی میکرد
ناگهان بهقلهی اوجم رسیدم
موجهای آتشفشانم از درونیترین نقطهی اندامم شروع شدند
واژه بهحاشیهی زبانم رفته بود
کلام پایان مییافت
تنها حروف و کلام پارهها را میتوانستم
آه…وای..ا،،ف،، را،،را،،،جیغ میزدم
افرا مثل یک عاشق مهربان که در اوج، معشوقاش را همراهی کند
با داغترین شهوت لبانش جیغهای از دل برآمدهی من را با اولین بوسه به درونش انتقال میداد
من فریاد میزدم، افرا میبوسید
یوسف نیز فوارهی اسپرمم را مثل همیشه به روی نافم هدایت میکرد
ولی چون ران راست افرا مرا در آغوش گرفته بود خوشتراشیِ ران افرا برای نخستینبار
دانههای نیمگرم باران شهوت من را تجربه کرد
اولین فرود من در آغوش افرا،
سرم میان پستانهای نورسیده و رگکرده او،
رویائی بود
زمزمهی شعری بود
تکرارِ
،،باید اینجا آشیان کنم،،
در نیمه هوشیاریِ من گذر میکرد
اتفاق تدارک ندیدهیِ زیبائی بود
که تکرار آن، یکی از زیباترین آرزوهای من، افرا و یوسف شد
برای تماشای لحظههای آن هیجان
گاه بیگاه همان صحنه را در همآغوشیهایمان زنده میکنیم
و هوسهای تازهی همدیگر را بیشتابزدهگی دنبال میکنیم
البته افرا هم آنچه که آن روز حجب دیدار اول، مانع انجامش شده بود
در تکرار صحنههای خاطره، در فضایِ عاشقانهیِ گستردهتر
با زیباترین، انگیزانندهترین و دلبرانهترینهای هنر سکسیِ خود،
سنگ تمام میگذارد
بهزحمت چشمانم را باز کردم، دستی گونهی داغم را نوازش میداد
هنوز آن احساس، بتازهگیِ نخستین لحظهاش در جورچینیِ زیباترین خاطرههایم زنده است
گرمای قلب افرا را در کف دستش حس کردم،
و آرام بوسیدم
پیرهن سفید راحت خانهگیِ افرا از شانههای مرمرینش میریخت
لبانش سرخ از داغیِ مهر و هوس
گونههایش رنگ گرفته بود
در نقطه،نقطههای اندامش
در زیبائیِ فرازونشیب سحرانگیز تندیس آن الههی شهوت
رازی نهان بود
که بهآشنائیِ منویوسف انتظار میکشید، تا خود را بگشاید
ما اول باید آشنای این زیبائیها میشدیم
و بعد مسیر مخفیِ این رازهای زیبائی را یاد میگرفتیم
هیچ زیبائی به ناآشنایانِ خود بروزِش نمیکند
رمزِ رازهای نهفته در آغوش افرا را باید فرا میگرفتیم
تا چشمانمان بهزیبائی و زیباشناختیِ تن او روشن میشد
من کاملترین و صمیمانهترین ارگاسم،
آرامبخشترین فرود و لذتبخشترین لحظههای پسِ فرودم را میگذراندم
از آن روز بهبعد هر لحظهای از زندهگی برای من رنگ وبوی تازهای گرفت
لحظهها را چنان میدیدم که گوئی همه چیز از عشق زاده میشوند
در یک تولد دیگر
با تازهگیهایِ یک بلوغ
زیر آسمان نو، در میان اتفاقهای سراسر نو
ستارهی نیکبختیِ ما زاده میشد
آن روز پر از شادی و لذت، مبداء تاریخ برای من
و
اولین روز بقیهیِ زندهگیِ مثلث ما شد
افرا صورتم را میان دستان لطیفاش گرفته بود
و با بمترین رنگ صدا زمزمه میکرد
( فرهاد،
چرخش آرامِ لحظهها را دریاب و ذخیره کن
که ادامهی راه عشق در ،اکنون، تو قرار دارد
و آن آفتابیست در پگاهِ عاشقانهی ما
من از طعم این لحظه، ترانهای چیدم که هرگز از لبانم جدا نخواهد شد
در چرخشِ زمانیِ اولین بوسهام از لبان تو،
لذتی نا آشنا آمیخته با یک هیجانِ نزدیک بهدیوانهگی، در عمیقترین نقطهی وجودم جرقّه زد
که در کوتاهترین فاصلهیِ زمانی حجم همهی اندامم پُر شد
شاید فردا شاید هم زودتر از فردا
منهم اوج این قلّه را با تو خواهم آمد
در آغوشتر میگیرم
میآیمتهای ترا
پیچیده در شبنم
آغوشِ من بستر بیکرانهگیِ تجربههای زیستِ سکسیِ مشترکمان خواهد شد
پرهای تو را پروارتر میکنم و به ناشناختههای تو، باهم اوج میگیریم )
من همزمان که بوی پراکنده در سینهی افرا را تنفس میکردم
کف دست چپم را روی باسناش که زیبائیِ مستکنندهای داشت، گذاشتم
و آرام آرام نوازشاش دادم
برای اولینبار هیجانانگیزترین و هوسناکترین فانتزی شبانگاهانم را لمس کردم
انگیزانندهترینِ خیالپردازیهایم را در واقعیت میدیدم
در ضمنِ شورمندانهترین احساسم،
سئوالی از ذهنم میگذشت
«افرای زیبا بهعشق یوسف چه پاسخی خواهد داد؟»
یوسف با متانت چشمگیر خود، همآغوشیِ من و افرا را میان بازوناش گرفته
از زیبائیِ فرود من در آغوش گرم و مهربانِ دختر محبوباش،
با چشمان باز
یکی از زیباترین رویاهای عشق اظهار نکردهی خود را میدید
و مهر معشوقِ دلبُردهیِ خود را بهنزدیکترین دوستاش(من) در آینهی قلباش تماشا میکرد
از شادیِ افراومن بسیار زود سرمست شدهبود
میخواست
گرمای نفسهای افرا را مانند شبنم روی تمشک،
از پستانهای رگکردهی او
بنوشد
احساس لذت و خوشحالیِ یوسف از این اتفاق زیبایِ پیشبینی نشده
باعث شادیِ بیشترِ منُافرا میشد،
من لحظهها را در گذر آرامشان بهتر درک میکردم
افرا ضربان تند قلبم را که آرام آرام بهریتم خود بر میگشت،
به قلب خود میسپرد
لحظهها رنگ تازه بهخود میگرفتند رنگِ ،اکنون، را،
افرا با یک حرکت مهربان،
خود را میان منویوسف جای داد
و با هوسانگیزترین خواسته، دست بهگردن یوسف انداخت
بهطوری که هر دویِ ما را در آغوش گرفت
در این جابجائیِ خفیف چشمان من بهدُنبال انتظارش رفت
ساقهی خوشتراش یوسف،
و بهشادمانهترین نگاهی رسیدم
الفِ آرزوی خوشفرم اندام یوسف
بیسابقهترین سرسختی، شقّی وغیرمنتظرهترین گداختهگیِ خود را داشت
چنانکه خواستم بوی تن افرا با آن استواریِ زیبای شاخهی یوسف را جاودانه داشته باشم
که هنوز هم زیبائیِ آن تازهگی در عمق جانم باقیست
من در چشمان یوسف شهوانیترین شادیای را میدیدم که هرگز ندیده بودم
فضای اتاق بعد از اوج من در آغوش افرا، لحظههای مهآلود حجب را کمرنگتر کردهبود
اندامهایمان پر از عطر تحریکِ ملایم، عشوهگریِ گرم و شهوت شده بود
افرا بازوانش را دایرهوار تنگتر کرد مثل کبوتری که بالهایش را جمع کند
صورت ما را بهگونههای گرمِ رنگگرفتهی خود چسباند
و
با سیمینترین رنگ صدا
بسیار نجواگونه،
لبان رازدارش آغاز سخن کرد
(لحظههای اکنون ما در آمیختهگیِ رویا با واقعیت میگذرد
ثانیهها بسوی آمدن مادر در گریزند
کوتاهیِ ساعت را غنیمت میدانم که بیشتابزدهگی و بیدرنگ، رازی را بازگو کنم
که شما اشتیاق شنیدنش را بیشتر از گفتنش دارید
هیچ تکان نخورید و هرگز بمن نگاه نکنید که آنوقت بیشتر خجالت میکشم
من مطمئنّم شما هر دو من را بیشتر از دوستی، دوست میدارید
منهم باید اعتراف کنم که شما دوتا را بسیار بیشتر از دوستانهگی،
یعنی میتوانم بگویم، عاشقانه میخواهم.
در بهاران بلوغم، از روزها و شبانی که بیاد دارم
شکفتن غنچههایم و مهآلودهگیِ شبانگاهانم را با شما میگذرانم
هنوز هم ستارهها آمدنتان را به فانتزیهای مهتابیِام میبینند
(پیراهن هیچ فصلی خیستر از این بهار من نخواهد بود)
همهی شبها، مهتاب با تصویر شما از کنار چشمانم میگذرد
سرمستی روزانهی من از انتظارخوشآمد گوئیِ خورشید از ستاره هاست
که خود را تسلیم مهتاب، همنشین شبانهی من کند
تا من شما را با مهتابم داشته باشم
خواب رنگینکمان میبینم
و
شما دوتا را از همآغوشیِ رنگها میپرسم
بدانید که هیچ شبی را بیآنکه شببخیر برایتان آرزو کنم، نخوابیده ام
آزادیِ حق انتخاب،
بزرگترین همیاری را به حس برگزیدنِ قلبم کردهاست
بگذارید با اظهار عشقم به شما روزهای در راهمان را بهمهر زیبای عشق پیوند بزنم
عاشقانه زیستن با شما برگزیدهگانم را، زیباترین اتفاق روزگاران خود
و
هر دویِ شما را گرامیترینهایم انتخاب کردهام
یوسفجان عاشقانهگیِ من بهتو و فرهاد شبیه موجهای ملایم دریاست
که شبیه همدیگر اند
اما از هر جهت متفاوت با هم اند
درون هر موج با موج دیگر
نه آب،
همان آب است،
نه بُعد زمان،
همان زمان،
و نه سَیَلان بالشهای یک موج
در همان سطح موج قبلی یا بَعدیست
دوستداشتن و دوستداشته شدن انسانها
مانند است به اثر انگشتانشان
در عینحال که شبیه اند
ولی کاملا متفاوت اند
فانوس دریائیِ قلب من اما، بستر امواج را
برای موجسواری میشناسد
و آسمان پرواز را نشان میدهد
من همانطور که معشوقوارهگیام بهتو را با تمام قلبم سعادتی میدانم
عاشق شدنم بهفرهاد را نیز با صمیمیت جانم احساس میکنم
افتخار دارم که معشوق تو ام
و زیبایی بهارانم در گذر فصلها مدیون عاشقانهگیِ فرهاد است
من معشوق تو، و عاشق فرهادم
جامهای تهی ناشدنیِ من،
تشنهگیِ فصلهائی را برای شما فرو مینشاند
به یک مورد مهم هم باید اشاره کنم
میدانم
که عطشهای تابستان سوزان زندهگی
چشمههای دیگری در انتظار لبهایمان خواهد داشت
یوسف:
من از روزهای اول، مهربانیِ نگاهت را
میفهمیدم که،
چراست
در نگاه تو پرتوِ عشق شفّافتر از روشنائیِ دوستداشتن بود
من میدانم که از گذشتههای دور عاشق من هستی و بارها این آرزو را
در چشمانت خواندهام
که مرا در مهتاب تنهائیِ اتاقت مثل ستاره نفس میکشی
از آمدنم بهرویاهایت، دلتنگیام را نیز بتو، گمان میکنی
خواهشهای تب آلودت
برهنه،
در انتظار آن اتفاق زیبا با من
با التهابِ نفسهایت آرام میگیرند
زیر دانههایِ بارانی که با من
بهاسمِ کوچک من میبارد
من ضربان قلبت را در آینهی چشمانت میخوانم
در عشق نیازی به کلام نیست یوسفام
شعرِ عشق را بیواژه سرودن زیباست
بزودی تو هم تشنهگیِ زنبق را از زبان آب
عاشقانه خواهی شنید
باید بگویم که منهم این آرزو را در شادمانهترین قسمت قلبم
شاید پیش از تو داشتم
و
هنوز هم دارم
و
با تمام حسهای معشوق وارم آن را نسبت بهتو میپروَرانم
تمام لحظههای شبانه روزم شاد از این معشوقوارهگیست
افتخار میکنم به عشق تو
شادزی دلدادهی محجوب من
منهم نیکبختم اگر بتوانم برای تو معشوق دلداری باشم
تو آرمانیترین عاشق من هستی
با کنارهگیری از محدودیتها از نظر احساسی، امنترینِ همدیگر خواهیم بود
تو را هر روز بیشتر از روز پیش دوست میدارم و خواهم داشت
یکی از دلایل باورم به عشق تو
چیزیست که در طول معاشرت دوستیمان، تو ثابت کردی
که درک شدن و درک کردن
یکی از درونیترین و حیاتیترین نیازمندیهای انسان است
و این نیاز در رابطههایِ عاطفی، بیشتر از روابط دیگر برآورده میشود
درک کردن عاشق، معشوق خود را
و
همینطور درک شدن عاشق به معشوق خود،
این از نیکوترین لذتها و بروزِش زیبائیِ زندهگی بین عاشق و معشوق
و مانند ضرورت تنفس برای ادامهیِ زندهگیِ انسان است
و دیگر
اینکه عاشق شدن، مالک شدن نیست
انسان،
تنها مالک اراده و انتخاب خویش است
نه
حسّها و ،،شدنِ، انسانهای دیگر،
عشق با مالکیت تضاد عمیق دارد
بین عشق و مالکیت
درّهایست که اگر نشناسیم عشقمان بهسقوط مرگ محکوم میشود
یوسف،
من هم ترا درک میکنم،
هم فرهاد را
اطمینان دارم که منوتو با فرهاد
یکی از دلبرانهترین و دلسپارانهترین عاشق،معشوقان جهان خواهیم بود
اگر عطشی در رویاروئیِ لذتی احساس کنیم
حتما جامهائی برای جاری شدن بر لبانمان پیدا خواهیم کرد
یک مثلث، کارآئیاش بیشتر از دو خط موازیست عزیزم)
لبان یوسف را میان لبانش گرفت و با تمام قلبش بوسید
و گرمیِ هوسهایش را که در فانتزیهایش اندوخته بود بهقلب یوسف سرازیر کرد
داغیِ لبانش صمیمیترین حسّها را در جان یوسف برانگیخت
یوسف از شوق و شادی به سختی میتوانست نفس بکشد
نفساش در سینه، بند آمده بود
کجا برسد که بتواند حرفی بزند یا حرکتی کند
افرا با زیبائیِ همان رنگ صدا مهربانانهتر ادامه داد
(اما فرهاد:
من بههمان شدت که معشوق بودنِ بهیوسف، ایدهآل قلبم و تمام اندامم هست
بههمان شدّت عاشق فرهاد هستم
من یوسف را معشوقوار و فرهاد را عاشقانه دوست میدارم
مستیِ من از داشتن شما یکسان است
هیچ اصل و فرعی را بین شما نمیدانم
عشق شما در رابطهی عاطفیِ من همسنگ است
دیوانهگیام هرچه آرزو کند، شما بیشترش را خواهید داد
من در این درک حسّیِ خود هیچ تردیدی ندارم که فرهاد از روز آشنائیمان
قلب من را بهآرامی تسخیر کرده و عاشق خودش خواسته
و این آرزو را در همیشههای خود تنفس کرده
و
هنوز هم با همان آرزو، امروزش را به فردا میسپارد
در صمیمیّت و دوستی خود نیز با این امید قدم بر میدارد
امروز با اعتراف من، او هم خوشبختی را در خواهد یافت
فرهاد:
رقص تو در سیبستان سینهام
مست میکند تمشکهای سر بهوای باغم را
صدف در نهانخانهی لبان خود
آبستن لبخند میشود
هنگامی که جویبارم،
در آبیِ پروازِ لبهای تو،
بوی شبنم میگیرد
هوسهایِ من بیآنکه اراده کنم
دنبال بازوانهترین نفسهای تو میشتابند
اگر تو معشوق من باشی٫
همان قدر خوشبختم که یوسف عاشق من باشد
( وَه چه آسوده نفس خواهیم زد)
در رابطهی احساسی و عشقیِ من با دو دوست
با میزبانیِ گوشهای پوشیده در شبنم
رعدوبرق آغوشم را
به رنگینکمانِ پسته گره میزند
دستی که دامن قطرهها را میگیرد
دلم آرزو دارد که این مهم را هر سه بپذیریم
سهمِ خوشبختیِ انسانها را نمیتوان در عشقِ یک عاشق یا معشوق
محدود و خلاصه کرد
این منطبق با اصول خواستههای عشق نیست
این خودپرستی و بیانصافیِ محض است و با عشق، هیچ سنخیّتی ندارد
امروز تشنهگیِ خواستن را، با عشقبازی با خودتان بههمراهیِ همدیگر تسکین میدهید
ولی بزودی پی خواهید برد
که روزهایِ درراه، با عشقبازیها و همآغوشیهایِ زیباتری
سرنوشت شما را از سر خواهد نوشت
و برای فرونشاندن عطشهایتان رؤیاهای چشمهساران شادمانهتری را تدارک خواهد دید
در بستر عاشقانهی منوشما
اگر روزی یکی از شما یا هردو عاشق یکی دیگر یا دیگرانی باشید
یا
دیگری و یا دیگرانی عاشق شما باشند
که این سهم زندهگیِ شما و عاشقان و معشوقان شماست
من آنها را با نیکبختی بهعنوان دوستداران معشوقم،
صمیمانه دوست خواهم داشت
و زیباترین و امنترین قسمت قلبم را برایشان اختصاص خواهم داد
من شادم از دیدار عاشقان و معشوقان شما
ایمان دارم
عشق در گستردهگی شکوفا میشود
نه در انحصار
میخواهم میوههائی که از شاخهای بسویتان خم میشوند
میان دندانهایتان بگیرید و روی زبانتان مزّه کنید،
هر جا که سایهای شما را بخود میخواند،
آرمیدتان در خُنکیِ آن سایه شادم خواهد کرد
آنچه که در دلتان آرزوهای عاشقانه میانگیزاند شایستهی شما و حق شماست.
هوسهایتان را مهآلود نه
بلکه بهزیبائیِ رنگینکمان تماشا کنید که آفتاب و ابرُباران در آغوش هم اند
مسیری که پیش رویتان گشوده میشود، قدمهایتان را با ستایشِ راه، جسورانه بردارید
و
هر لذتی را که دلتان آرزومند آن است،
مانند رویاهایتان دوست داشته باشید و با تمام وجودتان هموار کنید
اینهم در بایستهگیِ شماست
مهم این است
نوازش و آماده سازیِ لذت دهی و لذت ستانیِ همسویِ عشقبازیتان را
با علاقهمندیِ بسیار انجام دهید
و از لذت و هیجان به تپش در بیاورید
وقتی که تمام بدنتان را به هیجان درنیاوردهاید شروع به عشقبازی نکنید،
تا احساس کنید که شریک آغوشبهم شما میخواهد هرچه بالاتر اوج بگیرد.
و زیبائیِ یک تجربهی ارگاسم را در آغوشتان داشته باشد
و بدانید که نشان دادنِ احساس سپاسگزاری
یعنی نوازش بدن همسویتان، پس از عشقبازی،
شادیِ ارگاسم را در فرودتان ادامه خواهد داد
میتوانم اطمینان دهم
تجربهی چنین ارگاسمی شریک عشقبازیتان را خلّاق میسازد،
و اگر چنین تجربهی زیبایی را بشناسد، خواهان بیشتر خواهد شد
شاید بخواهد ارگاسمهای زنجیرهایِ خود را
با دوستداران خود سهیم باشد
مبادا تسلط ناخواسته بینشان اتفاق افتد و حُزن یک تسخیرِ نابجا
و یا ناخواسته را بهیکی از همسویان تحمیل کند
که این عمل ایبسا
در دایرهی عفو نشدنیهایِ قلب شریک عشقبازیِ آن روز، قرار میگیرد
من میدانم هر لبِ نو که به لبانتان روی آورد
از گوارائیِ لذت لبریز خواهد شد
این هم درشایستهگیِ شماست،
اطمینان داشته باشید
که جایگاه شما بهعنوان عاشق و معشوق من مطلقا تغییر نخواهد کرد
آرزوهای من عاشقانه است
نه
مالکانه
فرهاد:
من میتوانم تمایل و نیازهای عاشقانهام را بدون نگرانی و واهمه بتو بگویم
تو هم در فرایند رابطههای عاطفیمان این اعتماد را پیدا خواهیکرد
که من بهعنوان عاشق تو، امنترینِ رموز سکسیِ تو ام
فانتزیهایت ناخوانده نخواهند ماند
علاقهمندانه، با اشتیاق، لمسشان خواهم کرد بیآنکه آنها را بلرزانم
من امروز نیکبختترین لحظههای زندهگیام را میگذرانم
عاشق و معشوقم هر دو در گرمای آغوشم به اوج خود میرسند
لذت عاشقشدن و معشوقبودن که بالاترین نیکبختیِ انسان است را،
در جان من جاری میکن
من در اختیار آنها و آنها با من اند
و این زیباترین هدیهی گیتی بهمثلث ماست
خوشبختی و شهوتی زیباتر از این، بهتصّور هیچ انسانی نمیرسد)
رنگ صدای افرا با لبان شَهَوانیاش، عشق را در پیرهن زیبای رنگینکمان نشانمان میداد
نگاههایش بیشتر از روزهای پیشین آشنا و آمیخته با نیکبختی بود
شناختی که من از حالات عشقبازی با خودمان(خودارضائی) را داشتم احساسم این بود
که یوسف تاب مقاومت و انتظار بیشتر ندارد
هرچه سریعتر میخواهد اوج خود را برای اولینبار در آغوش الههی معشوقش داشته باشد
و نهایت تپشهای قلبش و تُندیِ نفسهایش را به آغوش افرا هدیه کند
و لذت آرامشِ فرودش را روی سینهی افرا، به مهر مثلث نوزاد امروزمان تقدیم کند
من پائین ناف افرا،
با دست چپم ساقهی رگکردهی یوسف را دایرهی کف دستُ انگشتانم گرفته بودم
افرا نیز در انتظار تندیِ ضربان قلب یوسف
امکان آزادیِ این بازی را دلخواسته بمن میداد
یوسف سرمست از صدای افرا و شنیدههای قلبِ مهرانگیز او
آرام آرام گردن افرا را بسیار نرم، عاشقانه و نوازشگرانه میبوسید
و این بهمن فرصتی بود که از دایرهی بازوی افرا کمی پائینتر لیز بخورم
تا دیدِ کافی و تسلط کامل بهشاخهی زیتون یوسف که دو آویز زیتوناش
در زیباترین حالتِ خودنمائی بودند، داشته باشم
آن الف آرزو در تیزیِ شگرف آن روز، خواهشمندانه در اختیار من بود
که اوج خود را بهقدردانی از معشوقش هر چه سریعتر نشان دهد
من مثل همیشه که حساسترین نقطههای یوسف را بهلحظههای آخرِ
قبل از ارگاسماش ذخیره میکردم
این بار استثنآ برای اشتیاق افرا
با نوازشهای مخصوص مورد علاقهی یوسف،
کمی شیرینتر و حشریتر از همیشه ادامه میدادم
که یکمرتبه تندیِ نفسهای یوسف در انبوه گیسوان افرا آغاز شد
ابرهای بهاران بهرنگ هوس در انتظار بارِش بودند
افرا در انتظار شیرینِ اندکی باران به تشنهگیِ فانتزیهایش،
و یوسف با شدیدترین تپشهای قلبش، به قلّهی اوجش رسیده بود
با شهوتانگیزترین صدا برای اولینبار در آغوش افرا
اسم افرا را بلند فریاد زد
آه ه ه ه افرا وای ی ی من دارم میام
ضربههای موج طوفانش را از ته شاخهاش در کف دستم شنیدم
فوّارهای بود که بهبستر دلخواه من قطرههایش فرود میآمدند
بلافاصله مانند آتشفشانی شعلههایش را دور حلقهی ناف افرا پاشید
ارگاسم امروز یوسف آمیخته با یک شادیِ بیرون از وصف واژه، آمیخته بود
آبشار اسپرمش در زیباترین شدت فَوَران، چشمروشنیِ منُاَفرا شد
افرا وَرای زمانومکان
از بودنِ در لحظههای اوج ما لذت میبرد
در عمق چشمان یوسف محو نگاهش بود
که بیتابانه
از ژرفای عشق و هوس میگفت
به لحظههایِ آرام فرود یوسف،
با شهوانیترین رنگ صدایش بگوش او زمزمه میکرد
و
دلبرانهترین فانتزهایِ خود را نیز در واقعیت
مشاهده میکرد
و
زیبائیِ لرز دو کبوتر در فضای سینهاش
عطر این پرواز را در بالهایشان
ذخیره میکردند
تا همپروازی در روزهای در راه
———***———
در انتظاریم که روزهایِ در راهِ این مثلث،
برای ما چه هدیه خواهد داد
Kommentit