(چشم خود بستم که دیگر چشم مستات ننگرم
ناگهان دل داد زد، دیوانه من میبینماش)
بیاد اشاره،
حدر نگاه تو، که از چشمانت میتابد
بعداز فقط چند لحظه
بهگیسوی شب میاویزم
ترا بنام صدا میکنم
در هوس دیدن دانههایِ باران از پشت پنجرهی نافم،
گُم میشوم
عشق در لابلای لایههایتنم
لحظهای
به نسیم بهارِ زندهگیِ تازهگیها،
میماند
که بیدار میکند
باغ پراز انگور اندامم را
غنچههایم بیاراده شکوفه میزنند
لحظهی دیگر
به جویبار زلالِ شفاف میماند
که عکس ساقه در آن پیداست
و جای خالیِ خاطرههای ساقه،
در لای روزنهها
و خیسگونهگیِ لبهای لبانم،
رمز زبان تو چکه میکند
چون شبنم در چهرهی دونیم ماه
بهبین
چهمیوههای دخترانهگی،
بدامنام میریزد
حیالِ نگاه تو
رهگذر
Comments